27

هاه..یادتان است قرار بود این آش های گندم آهسته آهسته بیایند بروند درون حلق من؟خوب امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم ای وای بر من آش ها نیستند و قابلمه ی کوچکی از آنها باقیست بعد کاشف به عمل آمد که مادر عزیزتر ازجانم آن را به عمه هایم بخشیده است!آخر مادر من؟آیا ما یه ورکی هستیم؟نمی توانیم آش بخوریم؟ اصلن این ها عمه های منند یا تو؟این ها خواهر شوهر توئند یا من؟ من که حلالشان نمی کنم. و امروز به طرز عجیبی تنگ شده ام و درس خوانده ام اما چه فایده همین قدر که خوانده ام باقی مانده است و نشسته ام فصل ها را ترتیب صفحه مرتب کرده ام که بخوانم و خوشال شوم و می خواهم بدانم آخر به ما چه که فلان اقتصاددان چه گفته است و حالا که گفته است درست گفته است یا غلط؟ و باز باید تاسف بخورم که آلتی ندارم تا درون اینها فرو کنم و دلم خنک شود هرچند از طرف مخاطب خاص اختیار تام دارم که می توانم از آلت او مایه بگذارم اما شما که غریبه نیستید هیچ چیز آلت خود انسان نمی شود.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد