یادم نیست چه کسی بود که می گفت آدم ها علاوه بر کودک درون یک خر درون هم
دارند و العان من در بک گراند ذهنم خر درونم را می بینم که با گوش هایی
آویخته و کوله باری بر پشت دارد به دوردست ها می رود. راستش را بخواهید خر
درونم هعی از من می خواست که عاشق شود و هی جفتک پرانی می کرد و دندان می
گرفت اما هرچه زور زدم دیدم قرار نیست عاشق شود فوقش یک آشیخی می شود مثل
بقیه ی شیخ ها. و این اصلن خوب نیست که یک خر دیگر به جامعه ی شیخ ها اضافه
شود آخر آنها خودشان به اندازه ی کافی خر دارند،خر درون مرا می خواهند چه
کار؟ و همه ی اینها را برای خر درونم توضیح دادم و می دانم که هیچ چیز
نفهمید فقط برای خالی نبودن عریضه کمی عرعر کرد و رفت.بروم دنبالش بهتر
است. می ترسم او هم مثل حسینقلی دیگر نیاید. حسینقلی را که می شناسید؟ روحم
است.یعنی بود،دیگر نیست. رفته است به ناکجاهای خوبِ بی وحیده.
ما هم یک چیزایی تو همین مایه ها گویا داریم در درونمان ....اما من مثل این وحشیا دست و پاشو بستم و دهنش هم ...اما یکم که سرم گرم میشه بر میگرم میبینم دست و پاشو وا کرده و جفتک میاندازد بسیاارر...
اولش رو خوب اومدی و خوب پروروندی
آخرش چنگی به دل نزد
می تونست خیلی بهرت و عمیقتر باشه