43

الان بدین صورتم که گردنم نیست.ینی خودش هست اما روحش نیست و از صبح هی جای خالیش درد می کند و هی به چپ و راست می فرستمش که بیاید و نمی آید می ترسم گردنم هم بخواهد ملی شود و برود و دیگر نیاید و تازه نمی دانم چگونه است که با اینکه گردنم نیست حنجره ام می سوزد.انگار یکی با ناخن بلند تویش را خراشیده باشد.آخر از بس حرف نمی زنم وقتی زیادتر حرف می زنم به مرض حنجره دچار می شوم و همچین انسان بدین صورتی هستم. و نمی دانم چگونه است که هرچه زندگی بر من تنگتر می گیرد من گشادتر می شوم.فکر کنم وَرِ لجبازِ مغزم خیلی فعال است و کلن مریضم و فکر می کنم از وجناتم هم معلوم باشد و چند روزی است فاصله ی گوش تا مغزم زیاد شده است و هر چیزی را نیم ساعت بعد می شنوم و فکر می کنم مغزم دیده است به درد نمی خورد و راه افتاده و رفته است برای خودش و الان در مثانه ام گیر کرده است و دمبال راهی برای خروج می گردد و به خاطر همین است که پیام ها دیر بهش می رسد و از همینجا ینی درون مثانه ام دارد برایم بای بای می کند و دارد به پایان سلام می کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد