تنها جهت ثبت در تاریخ می نویسم تا یادم نرود این روزها را. بدون بغض و اشک نمی
توانم بنویسم. نمی توانم بدون بغض بگویم که پدربزرگم مریض است وخیلی مریض است.قلبش
تنها ده درصد می زند.کلیه ش از کار افتاده و حتی نمی شود دیالیز کرد.امروز خرد
شدمچند ثانیه ای بیشتر نتوانستم در آن حال ببینمش..من طاقت نبودنش را ندارم.طاقت
خرد شدن مادرم و خاله و دایی هایم را ندارم.امروز بی پناهی را در صورت مادرم
دیدم.بچه ها هرقدر بزرگ هم باشند باز هم پدر مادرهایشان را می خواهند.احساس امنیت
می کنند با بودنشان. امروز هرچه کسشر گفتم و خندیدم تا یادم برود،یادم نرفت،کم
آوردم آخر.قول میدهم دیگر چسناله نکنم.فقط یک چیز...دعایش کنید.
اوه!
خدا کنه زجر نکشه بابا بزرگت
تو چی مینویسی آخه؟؟؟
یعنی از درون تا بیرونم همه دعا کردن
دعا دیگر فایده ندارد
پدربزرگ مرد
از بس که جان ندارد
خوندم و فهمیدم که پدربزرگ فوت شد ... متاسفم
روحش شاد
اما یادت باشه که پدربزرگ دوست داشته که همه بچه ها و نوه هایش شاد باشند ... پس غم به دلت راه نده و سعی کن شاد زندگی کنی و تلاش کن تا پیسی رفت کنی
خیلی دلم براش تنگ میشه:)