45

تنها جهت ثبت در تاریخ می نویسم تا یادم نرود این روزها را. بدون بغض و اشک نمی توانم بنویسم. نمی توانم بدون بغض بگویم که پدربزرگم مریض است وخیلی مریض است.قلبش تنها ده درصد می زند.کلیه ش از کار افتاده و حتی نمی شود دیالیز کرد.امروز خرد شدمچند ثانیه ای بیشتر نتوانستم در آن حال ببینمش..من طاقت نبودنش را ندارم.طاقت خرد شدن مادرم و خاله و دایی هایم را ندارم.امروز بی پناهی را در صورت مادرم دیدم.بچه ها هرقدر بزرگ هم باشند باز هم پدر مادرهایشان را می خواهند.احساس امنیت می کنند با بودنشان. امروز هرچه کسشر گفتم و خندیدم تا یادم برود،یادم نرفت،کم آوردم آخر.قول میدهم دیگر چسناله نکنم.فقط یک چیز...دعایش کنید.

نظرات 3 + ارسال نظر
رضا یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:55 ق.ظ http://tanhaaie.blogsky.com/

اوه!
خدا کنه زجر نکشه بابا بزرگت

عارف سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:31 ب.ظ

تو چی مینویسی آخه؟؟؟
یعنی از درون تا بیرونم همه دعا کردن

دعا دیگر فایده ندارد
پدربزرگ مرد
از بس که جان ندارد

گربه تنها چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:06 ب.ظ

خوندم و فهمیدم که پدربزرگ فوت شد ... متاسفم
روحش شاد
اما یادت باشه که پدربزرگ دوست داشته که همه بچه ها و نوه هایش شاد باشند ... پس غم به دلت راه نده و سعی کن شاد زندگی کنی و تلاش کن تا پیسی رفت کنی

خیلی دلم براش تنگ میشه:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد