52

لیوان نیم لیتری چای جلویم است و مثانه ام دارد به این فکر می کند که چگونه است هر روز با این لیوان سر می کند و دوام آورده است.خیلی مثانه ی مظلومی دارم و می ترسم یکی از همین روزها بگذارد و برود. و امروز نصف ماشین را پر از کتاب های درسی ام کردیم تا برویم و کتاب های این ترم را بگیریم و قسم به مظلومی مثانه ام که بیست تا کتاب دادیم و یک کتاب هیژده تومانی گرفتیم و من هی دارم می سوزم که هیژده تومان آیا؟ نمی دانم این استادهای محترم برادرم اینها با خودشان چه فکر می کنند که دستور این گونه کتاب ها را می دهند و تازه قسمت رقت انگیز ماجرا اینجاست که سه تا از کتاب هایش پیدا نشد و باید برای خریدش به تهران برود. و من خداوند را شاکرم که همه جا پر از کتاب های پیام نور است. و چند روزی است که درد درونم نفوذ کرده است و دیگر نمی سوزاند فقط هی می گوید هی یو، تیک کر، آی ام هیر، یو کنت تو بی هپی. و من هی به او می گویم پیلیز پوت یور دور پیلیز که نمی فهمد و دورش همینجور باز است و به این نتیجه رسیده ام که درد در آدم ها از بین نمی رود فقط از حالتی به حالت دیگر تغییر می کند و این برای به گانروندگی آدم هاست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد