73

خوب حقیقتش را بخواهید ما هیچ وقت اهل چارشنبه سوری نبودیم مادرم هیچ وقت نمی گذاشت ما دست به بدی بزنیم یا به قول ما یزدیها دس گَلِ بدی بکنیم و العان چار پنج سالی است که من قرق هایش را شکسته ام و در حیاط خانه مان آتشی کوچک برپا می کنیم و به صورت خیلی حقیرانه و تنهایانه ای سه نفری هی از رویش می پریم و البته امسال اصلن حوصله اش را نداشتم و فقط به خاطر خواهرم که کلی ذوق و شوق داشت آتش درست کردم و از هر سال هم بزرگتر شد به هول و قوه ی الاهی. و هی از رویش پریدیم البته نه به این سادگی ها.من هعی تا دمش می رفتم و می ترسیدم و پا پس می کشیدم از بس بزرگ شده بود و بالاخره پریدم و هنگامی که پریدم هعی پریدم و پریدم و اصلن یادم رفت که حوصله اش را نداشتم و در اخر محسن چاوشی می خواند صبوریم کمه بی قراریم زیاده و من یک دفعه وارد میدان شدم و دور آتش به صورت سرخپوستی می رقصیدم و هوهو می کردم.بله به این شکل کسخل شده بودم.

نظرات 1 + ارسال نظر
گربه تنها چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:51 ب.ظ

خوب کاری کردی ... خوشحالم میشنوم که شادی میکنی

:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد