خوب حقیقتش را بخواهید ما هیچ وقت اهل چارشنبه سوری نبودیم مادرم هیچ وقت
نمی گذاشت ما دست به بدی بزنیم یا به قول ما یزدیها دس گَلِ بدی بکنیم و
العان چار پنج سالی است که من قرق هایش را شکسته ام و در حیاط خانه مان
آتشی کوچک برپا می کنیم و به صورت خیلی حقیرانه و تنهایانه ای سه نفری هی
از رویش می پریم و البته امسال اصلن حوصله اش را نداشتم و فقط به خاطر
خواهرم که کلی ذوق و شوق داشت آتش درست کردم و از هر سال هم بزرگتر شد به
هول و قوه ی الاهی. و هی از رویش پریدیم البته نه به این سادگی ها.من هعی
تا دمش می رفتم و می ترسیدم و پا پس می کشیدم از بس بزرگ شده بود و بالاخره
پریدم و هنگامی که پریدم هعی پریدم و پریدم و اصلن یادم رفت که حوصله اش
را نداشتم و در اخر محسن چاوشی می خواند صبوریم کمه بی قراریم زیاده و من
یک دفعه وارد میدان شدم و دور آتش به صورت سرخپوستی می رقصیدم و هوهو می
کردم.بله به این شکل کسخل شده بودم.
خوب کاری کردی ... خوشحالم میشنوم که شادی میکنی
:))