66

حسینقلی برگشته بود و دوباره دارد می رود.. می گوید دیگر حتا به دوردست ها هم نمی رود، می رود به کوره پز خانه ی روح ها..می خواهد خودش را بسوزاند تا دیگر نتواند برگردد..تا دیگر نتوانم برش گردانم.تا دیگر خفتش ندهم.با کارهایم.آخر می دانید روح هم برای خودش شخصیتی دارد.اما من له کردم شخصیتش را.روح بدون شخصیت دیده بودید تا به حال؟ الان حسینقلی چنین حسی دارد و انقدر اذیتش کرده ام که حسینش دارد یک ور می رود و قلی اش یک طرف دیگر. می خواهم بگویم در این حد شکسته است که دارد به مشرق و مغرب می رود. مواظب روح هایتان باشید که این گونه ازتان فراری نشوند. اگر تخمش را داشتم خودم هم همراهش به کوره پزخانه می رفتم.حیف که تخمش را ندارم و یک چنین انسان بی تخمی هستم مع الاسف.که حاضرم روحم نباشد و خودم باشم. ولی یک روز من هم تخمش را پیدا می کنم.می دانم.

65

حقیقتن زندگی عنمال شده ای دارم. بدین صورت که هرکس رسیده عنیده و رفته است و خودم بیشتر از همه.یعنی شما من را تصور کنید که یک پایم این ور زندگیم است و یک پایم ور دیگر زندگیم و با چشمانی از شدت درد چارتا شده  که مانند تخم مرغ شده دارم زور می زنم که کامل زندگیم را عنمال کنم و هرکسی که از کنارم حتا رد شده بدین صورت بوده و همه با پاهای باز از کنارم گذشته اند. و خیلی بد است که زندگی ها سیفون ندارند و نمی شود سیفون را کشید و زندگی را پاک کرد به طوری که هیچ ردی از عن های قبلی نماند و حتی بوی آن هم نماند و برای از بین بردن بو باید به بهی اختراع شود که بوی بد زندگی را بتواند ببرد و این به به چه می تواند باشد جز عشق؟ و چه اسانسی بهتر از بغل؟هاع؟

64

وقتی بخاری با آخرین درجه روشن است و تو هنوز احساس سرما می کنی..در قلبت،در جانت،زمستان است..شک نکن که مریض شده ای..که او را می خواهی..آغوشت آغوشش را کم دارد..دچار بی بغلی شده ای.. یک پرکننده می خواهی..البته نه هر پرکننده ای..پرکننده ای وجود دارد که خدا او را فقط برای تو ساخته است..که آغوشش فیت تن توست..نه اضافه می آید نه کم. و خدا دنیا را بد ساخته است باید به هر دو نفر که پرکننده ی همند یک کد بدهد..بعد این ها بیایند کدشان را در اینترنت وارد کنند و دنبال هم کد خودشان بگردند..تا هیچ کس به اشتباه نیفتد..تا همه پرکننده ی آکبند خودشان را داشته باشند..تا پرکننده ی من با کس دیگری نرود و من با کس دیگری.

63

امروز دو تا فانتزی داشتم که خیر سرم فانتزی اش را داشتم و تخمش را نداشتم.بله یک چنین انسان بدون تخمی هستم و می خواستم بروم دم یکی از این شعب رای گیری با خودکاری در دست و بگویم برای کمک آمده ام تعرفه هایتان را بیاورید پر کنم فقط زود بگویید کی رای آورده که خیلی کار دارم. و دیگر اینکه می خواستم راه بیفتم و به تک تک شعب بروم و مسئولین آنجا را خفت کنم که چه کسی رای آورده است آیا. ولی ترسیدم حتی اگر من را نگیرند مرا به دیوانه خانه بفرستند و فکر کنند کسمخ شده ام. البته اگر فکر هم می کردند درست بود ولی همه چیز را نباید همگان بدانند. و امروز دوباره شروع کرده ام به خواندن عقاید یک دلقک و عجیب است به مقدار خیلی زیادی با او احساس نزدیکی می کنم و درکش می کنم در حالی که دفعات قبل که می خواندم اینجور نبود.آیا دارم تبدیل به دلقکی مست می شوم؟

62

دیگر حوصله ی این خود عن عوضیم را ندارم.می خواهم ازش فرار کنم.می خواهم بندازمش دور.بدهم آشغالی ببرد نابودش کند و حتا بازیافتش کند. و مطمئنم اگر بازیافت شد یک خر قشنگ از تویش به همه سلام می کند و حتا بای بای می کند.می خواهم بگویم درون خودم یک خر بازیافتی پنهان است. و العان دنبال یک خودفروشی می گردم.آن خودفروشی بی ناموسی ها نه.جایی که خود جدید به آدم بدهند. خودی که صاف و پاک باشد لال هم باشد بهتر است تا انقدر به جانم غر نزند. وحتی حاضرم خود دست دوم بدون شکستگی بخرم.کسی خود اضافی ندارد؟ کسی نمی خواهد خودش را عوض کند؟

61

می خواهم خعلی محکم درم را بگذارم جوری که دیگر به هیچ وجهی باز نشود. و مع الاسف به جایی رسیده ام که فکر می کنم حتی اگر در خودم را نگذارم باید در این قلب بی صاحاب مانده را محکم بگذارم و کلیدش را قورت بدهم حتاع. که هرچه می کشم از این قلب وامانده است. و حتا قابلیت این را دارم که درم را بگذارم و در دوردستها غوطه ور شوم و این خیلی خوب است اگر که به دوردستها بروی و هیچ بازگشتی در کار نباشد.با دری گذاشته شده. و همه چیز زیر سر این قلب و لرزیدن هایش است. و من واقعا نمی دانم این دانشمندان گشاد چه غلطی می کنند و چرا یک لرزه سنج نمی سازند.انرژی هسته ای و این عن و گه ها بیاید سرش را بخورد وقتی قلب لرزه سنج ندارد. و باید دستگاهی باشد که به انسان وصل شود و وقتی دید قلبش زیادی دارد می لرزد یک پتک از آن خارج شود و محکم به آن کله ی پوک برخورد کند تا لرزیدن و همه چی یادش برود و این کله اگر بترکد بهتر است که قلبی بلرزد.

60

بعد از دو ساعت چرت صبحگاهی بلند شدم و به کلاس هلو رفتم. البته درست تر این است که بگویم هلو در ما فرو رفت.منظورم این است که از بیس تا کامپیوتر چارتایش هم درست نبود و تنها کاری که کردیم از روی پروژکتور یاد گرفتیم و من بیشتر از درس حواسم به کله ی نورافکن آقاهه بود که خیلی خوب می درخشید. و مانند خورشیدی در شب تار دانشگاهمان می درخشید.بله بدین صورت. و من واقعن از مسئولین سرخوش دانشگاهمان سپاسگذارم و بیشتر از همه از مسئول سایت سپاسگذارم که تنها کاری که بلد است این است که جملاتی در مورد امام خامنه ای بنویسد و به در و دیوار بچسباند. در این حد یعنی بارش است و حتی بلد نبود از طریق ادمینستریتور پسورد یک یوزر را بردارد. می خواهم بگویم همچین دانشگاهی داریم و همه چیزمان به همه چیزمان می آید شکر خداوند متعال.و امروز به تولد حامد رفتیم و خیلی خوش گذشت و خوب بود و بدین صورت بودیم که هر دفعه حامد را می دیدیم برایش تولدت مارک و هپی برث دی را می خواندیم و من واقعن چشمم دنبال بعضی هاست که تا دقایق آخر داشتند تشریف می آوردند و العان اگر من این را در فیسبوک بگذارم مریم می آید به صورت زیرپوستی به من می گوید خعلی عنی و شاید هم درست بگوید ولی باید بگویم که خودتی. و اصل جشن کیکش بود که خدا را شکر وقتی داشتم بر می گشتم در ماشین خوردم بدین صورت که تا دوستم دنده را عوض کرد دید کیک نیست.بله چنین انسان تند و فرزی هستم.البته فقط در خوردن و در بقیه ی موارد کونم نمی شود. ولی در این یکی مورد نمی شود که کونم نشود.چون گشنه می مانم.

59

یادت می آید گفتم آی مخاطب خاص یواش؟ ممنونم که چهار نعل در دلم تاختی و آن را له کردی
یادت نمی آید که گفتم بعد ازمدت ها در دلم پا گذاشته ای..اگر یادت بود که اینگونه نمی رفتی
و حتما یادت هست که گفتم به تنهایی خو گرفته بودم...حتما با خودت فکر کردی خو گرفتن به تنهاییِ دوباره برایم آسانتر است
یادت هست گفتم دلم نوپاست؟تاتی تاتی می کند؟رویش پا نگذار؟ شرمنده ی این همه پا گذاشتن هایت شدم که!
ممنونم که کنارش نبودی،که دستش را نگرفتی،که جلویش سنگ انداختی تا محکم به زمین بخورد
او محتاج آرامش بود و تو خوب آرامش را از او دریغ کردی،ناز شستت!
او دنبال بهانه بود و تو بهانه اش شده بودی برای زندگی و امید داشتن
شرمنده کردی مرا،خوب بهانه را گرفتی
من گفتم تخته گاز نرو و تو بابیشترین سرعت دلم را شکستی
هوای این دل بی دل را نداشتی
جرعه ای امید می خواست،تشنه اش گذاشتی
سر سوزنی تعلق می خواست، دریغ کردی
محتاج دلگرمی بود و تو سرما رابه او هدیه کردی
همپایش نبودی..همپایش نبودی

58

و بعضی وقت ها می شود که حس می کنی خدا نیست،مرده است ولی در اصل نمرده فقط گم شده. منظورم این است که یا خودت گمش کرده ای یا از دستت خسته شده و خودش خودش را گم کرده و اصلن دوست ندارد پیدا شود.خسته شده است از دستت،از نق زدن هایت، از همیشه طلبکار بودنت و برای همین از دلت پرکشیده و رفته به جاهایی که آنقدر ناکجا است که تو فکر می کنی نیست و باید بگردی و پیدایش کنی زیر تخت،لای کتاب ها،توی جیب کاپشن،هرجا. و وقتی احساس دلتنگی کردی خودش دوباره پر می کشد میاید می نشیند وسط ذهنت.می خواهم بگویم همچین خدای مهربانی داریم و قدرش را نمی دانیم. که او دلش بیشتر از ما برایمان پر می کشد. و با اینکه بعضی وقت ها حس می کنی که هوایت را ندارد حتی اگر هم آن را نداشته باشد تنها تکیه گاهی است که دلت به او قرص است و این خیلی عالیست.

57

می دانی؟ اصلن مهم نیست که نیستی.. که در تنهایی هایم حضور نداری..چه حرفیست می زنم..تو بودی که تنها نبودم..اصلن هم مهم نیست که له شدم..مهم نیست که شکستم..مهم نیست که فراموش شدم.مهم نیست که مهم نبودم..فقط تکه ای از قلبم نیست..جای خالی اش تیر می کشد..من می دانم دست توست..پس بیار قلبم را.