56

مع الاسف در ور معکوس زندگیم قرار دارم و همه چیز برایم معکوس است.یعنی می خواهم بگویم که قبلن من به قهقرا می رفتم و دچار اضمحلال می شدم اما الان قهقرا دارد به من فرو می رود و اضمحلال وحیده ای شده است. و اضمحلال ربطی به من ندارد می خواست وحیده ای نشود یعنی می خواهم بگویم انقدر وضعم خراب است که اضمحلال در جلوی من کم آورده است.یعنی شما اضمحلال را نگاه کن..انگار مرا می بینی... اما قهقرا..نباید درون کسی فرو برود زیرا بیرون آوردنش خیلی مشکل است و از دست خود آدمی هم کاری بر نمی آید. و باید هرکس برای خودش یک مخاطبی داشته باشد که وقتی دید قهقرا دارد تویش می رود برود بغلش کند و قهقرا خودش راهش را می گیرد و می رود به همین قبله.مخاطبِ قهقرا درآورنده ی من کدام گوری هستی..زودتر..بغل..پیلیز.

55

از یک جایی به بعد شارژ آدمی تمام می شود.کم می آوری.رد می کنی.از همه چیز و همه کس. دیگر برایت هیچ چیز مهم نیست به جز تخمانت که می خواهی همه ی چیزهای دنیا را به آنها حواله بدهی و همیشه مواظب نترکیدنشان هستی. و این خیلی بد است که همه چیز را به آنجایت برگزار می کنی شاید چیزی بود که نباید به تخم برگزار شود ولی تو دیگر رد کرده ای برایت مهم نیست و این مهم است،واقعن مهم است و تو نمی فهمی که بعدن برایت بد خواهد شد.مشکل رد کرده ها دقیقن همین است.دیگر تشخیص خوب و بد را نمی دهی فقط رد می شوی از همه چیز و همه کس.

54

چهار عدد قرص استامینوفن کدوئین را بدون رحم به معده ام خورده ام و الان احساس سرخوش بودگی بر من مستولی شده است و سرم که 3کیلو بود و روی بدنم سنگینی می کرد الان از پر کاهی سبک تر شده است و تنها مشکلی که دارم این است که معده ام دارد با من دعوا می کند و چاره ی او هم یک رانیتیدین است.بله من یک انسان قرصی هستم و خودم را به قرص بسته ام و خعلی بد است که یک انسان بیس چارساله در حدی دوز به گاروندگی اش بالا باشد که اندازه ی پیرزنی صدساله قرص بخورد. و کاش که اثر این استامینوفن ها دائمی بود و همیشه سرخوش بودم و همیشه شنگول می زدم.البته در حالت عادی هم زیاد فرقی ندارم فقط دوز کسخلی ام کمی پایینتر است. فکر کنم راه زیادی هم نمانده باشد بدون قرص. و بعضی وقت ها انقدر زندگی بر انسان سخت می گیرد که آدم ترجیح می دهد کلن بزند کانال دیگر و هعی بگوید و بخندد و سرخوش باشد.البته در این مورد اطرافیان سرخوش می شوند نه خود انسان.انسان فقط بیشتر به گا می رود.

53

با سری به حجم 3 کیلوگرم از تشییع جنازه بازگشته ام و به نظر من توی تشییع جنازه باید فقط فرزندان طرف باشند و بقیه زیادی اند و من امروز یک اضافی بودم. و نمی دانم چگونه است که همیشه خوب ترها و مظلوم ها می میرند و خیلی ها که مرگشان به نفع همه است سر و مر و گنده به زندگی مشغولند و با بودنشان خیلی های دیگر را می کشند و تازگی ها عزرائیل پروژه ای کار می کند و الان پروژه اش خانواده ی مادری من است و تا همه ی آنها را پَر و پُت نکند دست بردار نیست.عزرائیل عزیزم خدا قوت.ولی زورت به اینها رسیده است واقعن؟بیا من چندتا آدرس به تو می دهم برو جان اینها را بگیر تا خلقی را بنده ی خود گردانی. اصلن خیلی خسته شده ای.چشمانت تار می بیند نمی فهمی چه می کنی،یک مرخصی استعلاجی بگیری بد نیست!

52

لیوان نیم لیتری چای جلویم است و مثانه ام دارد به این فکر می کند که چگونه است هر روز با این لیوان سر می کند و دوام آورده است.خیلی مثانه ی مظلومی دارم و می ترسم یکی از همین روزها بگذارد و برود. و امروز نصف ماشین را پر از کتاب های درسی ام کردیم تا برویم و کتاب های این ترم را بگیریم و قسم به مظلومی مثانه ام که بیست تا کتاب دادیم و یک کتاب هیژده تومانی گرفتیم و من هی دارم می سوزم که هیژده تومان آیا؟ نمی دانم این استادهای محترم برادرم اینها با خودشان چه فکر می کنند که دستور این گونه کتاب ها را می دهند و تازه قسمت رقت انگیز ماجرا اینجاست که سه تا از کتاب هایش پیدا نشد و باید برای خریدش به تهران برود. و من خداوند را شاکرم که همه جا پر از کتاب های پیام نور است. و چند روزی است که درد درونم نفوذ کرده است و دیگر نمی سوزاند فقط هی می گوید هی یو، تیک کر، آی ام هیر، یو کنت تو بی هپی. و من هی به او می گویم پیلیز پوت یور دور پیلیز که نمی فهمد و دورش همینجور باز است و به این نتیجه رسیده ام که درد در آدم ها از بین نمی رود فقط از حالتی به حالت دیگر تغییر می کند و این برای به گانروندگی آدم هاست.