باید به خودم توجه کنم.خودم را ول کرده ام.حواسم بیشتر از اینکه به خودم
باشد،به اوست.اویی که دیگر در لحظه هایم نیست.اصلن کون لق او.باید دست خودم
را بگیرم و به گردش ببرم.باید با روحم آشتی کنم.چند روزی است خیلی عزلت
نشین شده است. آخرش که چه؟ من هستم و این روح درب و داغان.نباید بگذارم
همینجور بماند که.فقط همین روح است که به دردمان می خورد.این هم درب و
داغان بماند چه می ماند از من؟باید بگذارم روحم لم بدهد،بازی کند،بچرد
حتا.خوب روح است دیگر،شاید دلش خواست گوسفند شود،شاید هوس خر شدن به سرش
زد.باید بگذارم روحم جفتک پرانی کند. اگر دلش خواست گاز بگیرد روح های دیگر
را.البته یواش گاز بگیرد.حق ندارد روح های دیگر را زخمی کند.اصلن همه ی
مشکلات سر اینست که بعضی ها نمی دانند حد ول کنندگی روحشان دقیقن کجاست.یک
دفعه روحشان روح یکی دیگر را محکم گاز می گیرد و آن یکی روح گوشه ی عزلت
نشین می شود.لاکن نباید اینگونه باشد.
لاکن حال میکنیم با نوشته های فلسفی ماوراء الطبیعه تان!
یعنی ما هم با خودمان باید حال کنیم؟:))
لکن حالی اگر هست همه باید بکنند :))
بلی..بلی
بر منکرش لگد:دی
ای تو روحت ... هزار تا ماچ و بوسه
روحم رفته...