94

می خواهم کوله بارم را ببندم و راه بیفتم.بروم به دور دست ها. جایی که هیچ کس مرا نشناسد.خسته نیستم ها.خسته ام! و کیست که بداند خسته ی اول با خسته ی دوم زمین تا زیرزمین فرق می کند.بعضی خستگی ها خوب شدنی اند و بعضی همیشگی.فقط باید کوله ام راببندم.چای که از من جدانشدنیست.یعنی می خواهم بگویم که بدین صورتم که هوا را از من بگیر چای را نه.باید یک ام پی تری پلیر هم بخرم.نمی خواهم به خاطر آهنگ های مورد علاقه ام گوشی با خودم بردارم.گوشی که زنگ خور ندارد گوشتکوب است از نظر من.داشت یادم می رفت.باید کمی هم از هوایی که مادرم در آن نفس کشیده درون شیشه کنم.محبتش را باید ضبط کنم با خودم ببرم.بدون یاد او که نمی شود.اصلن الان که فکرش را می کنم می بینم نه خسته ام نه خسته!دلم برای مادرم تنگ می شود.گه می خورم بدون او حتی تا سر کوچه بروم.

نظرات 3 + ارسال نظر
یاسمن جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:25 ب.ظ http://www.tanhaiebito.persianblog.ir

سلام من این متنو تو یه پیج توی فیس بوک خوندم ... فکر می کردم که واسه کتابی جایی باشه ... شرمنده که دست نوشته ی شما رو به قول خودتون آخرشو تغییر دادم و کپی کردم ! پاکش می کنم اگه بخواید !به هر حال ببخشید ... از عمد نبود !

خواهش می کنم:*

یاسمن جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:56 ب.ظ http://www.tanhaiebito.persianblog.ir

ای وای من !! رفتم پیداش کردم ... خودت بودی که !! پاکش می کنم ! آشتی ؟!!!!

اشکال نداره
می دونی نوشته آدم مث بچه آدم می مونه:)))
آدم ناراحت میشه پاشو قطع کنن
بوس بهت که قبول کردی:****

گربه تنها سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:40 ق.ظ

مامان ها همیشه خوبن ... اگر سن خر پیره هم بشی گاهی اوقات یه جوری نازت را میکشن که دوست داری بچه بشی

موافقم:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد