109

لباس سیاهم را که می دانستم قرار است رنگ پس بدهد با دست شستم.چشمتان روز بد نبیند چقدر سیاهی بود که روانه ی فاضلاب شد. و چقدر خوب می شد که ما انسان ها هم مانند لباس بودیم و وقتی به حمام می رفتیم غم پس می دادیم و همه ی غم های سیاه را روانه ی چاه فاضلاب می کردیم. و وقتی بیرون می آمدیم غرق شادی بودیم و اثری از غم های گذشته در وجودمان نبود.می خواهم بگویم می ترسم انقدر غم پس بدهم که یک روز ببینم خودم کوچک شده ام و یک وحیده ی سیاه گنده کنارم نشسته است و دارد گریه می کند و هی می گوید من غم های وحیده ام.می ترسم وقتی من را ببیند که کوچک شده ام از بزرگی اش من را از پا در بیاورد.غم نباید انسان را از پا در بیاورد.

نظرات 1 + ارسال نظر
فرارى سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:02 ب.ظ http://Escapee.blogsky.com

بدتر از غم کینه س ، این روحتو سوهان میکشه و اون یکى زنده زنده تو آتیش میسوزوندت ، کاش میشد کینه ها رو بشورى..
سگ جونه لعنتى!

کاش:|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد