بعضی وقت ها نباید اتفاق بیافتد.کل کائنات یک طرف جمع می شوند و تو طرف دیگر ایستاده ای مسابقه ی طناب کشی برگزار می کنید برای اتفاق افتادن و نیفتادن یک چیز.تو به شدت مصری که اتفاق بیفتد و کائنات می گوید نه عیزم،نمی شود،نشود هم برای تو بهتر است هم برای بقیه.اما تو که این حرف ها سرت نمی شود،مرغِ خرت یک پا دارد و می گویی باید بشود،و امان از وقتی که تو بر کائنات پیروز شوی.اول مثل خری که بهش تیتاپ داده باشند خوشحالی و در پوستین خودت نمی گنجی.اما بعد می فهمی چه گهی خورده ای.من نباید اتفاق می افتادم،شش سال هی کائنات گفت نع،هی مادرم گفت بله.هی به دکتر رفت و قرص خورد تا بچه دار بشود و هی نشد تا آخر یک روز بیشتر از حد معمولش قرص خورد و شد آنچه نباید میشد.بله من اثر قرص هایی اشتباهیَم.دارم به این فکر می کنم که اگر من نبودم خیلی بهتر بود.حداقل برای مادرم.می توانست با آرامش جدا شود بدون اینکه بچه ای باشد که به تخمش باشد.آخر مادر من بچه هایش خیلی به تخمشند.اگر من اتفاق نیفتاده بودم العان یک ردکرده ی بیس پن ساله ی به گای عظما رفته اینجا ورور نمی کرد و این خیلی بهتر بود به همین سوی چراغ.
13 خرداد ، روز تولد من ! چه مطلب با ربطی هم نوشتین ! احساس می کردم در مورد منه !
:))))))))
تولد گذشته ت مبارک
من اصن اهل دلدارى تخمى دادن نیستم ولى
من که خیلى راضى ام که به دنیا اومدى و ورور مى کنى و من تو یه عصر بى حوصله ى پاییز که حوصله هیچى رو ندارم فقط حوصله داشته باشم بلاگ تورو بخونم!
::)))
قربونت:*
تو یکی از بهترین چیزهای این کاءنات هستی ... حداقل برای من جزو خوب هاش هستی و من دوست دارم
پدر و مادرها هم همیشه با هم مشگل دارن .. تو خودت را ناراحت نکن ... این ها عادیه ... برای ما که انقدر عادی بود الان 15 ساله جدا هستن
عادی نمیشه واس من:|