167

دور نیست روزی که مغزم هم از دست این کسخل بازی های من خسته شود و بفهمد که بود و نبودش برای من بی تاثیر است و چارقدش را محکم ببندد،چادرش را به کمرش گره بزند، عصایش را هم بردارد،آخر مغزم پیر شده است از دست من،بسته ی سیگارش هم را بردارد،درست است که خودم سیگاری نیستم ولی مغزم سیگاری است در اعماق تهش.روزی دو سه پاکت دود می کند تا آرام شود،همین که تریاکی نشده است جای شکرش باقی است با ایم همه درد و مرضی که من به جانش انداخته ام.بله،کوله بارش را می بندد و به دوردستها می رود.و من تا دیروز فکر می کردم دوردست ها یک جاده ی خشک و خالی بدون هیچی است.اما دیروز فیلمی دیدم که کلن ذهنیتم را عوض کرد و در صحنه ی اخر فیلم دو شخصیت اصلی فیلم به دوردست رفتند و دوردستشان درخت هم داشت.راستش را بخواهید من تا به حال یک دوردست را از نزدیک ندیده بودم.مغزم می تواند در حال رفتن به دوردست زیر درخت ها هم استراحت کند.بود و نبودش که برای من فرقی نمی کند.برود دنبال زندگیش بهتر است.
نظرات 1 + ارسال نظر
گربه تنها یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:47 ب.ظ

یعنی میخواهی بگی الان مغز داری؟
...................
ببخش اگر شوخی میکنم ... گاهی دوست دارم سر به سرت بذارم ... نمیدونم چرا ... شاید دوست دارم

من؟
مغز؟
شیب؟
بام؟
:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد