حواست هست دل جان؟
پیر شده ای بی که جوانی کرده باشی.
پیر شده ای بی که یک بار واقعن تپیده باشی.از ته تهت.
همه ی تپیدن هایت مصنوعی بوده دل جان!از سر ناچاری حتا.
حواست هست؟
حواست نیست دل جان که هنوز اول راهی و به آخر راه رسیده ها شبیهی.
حواست نیست که بای دیفالت گرفته ای و یک روز که شادی خودت متعجب می شوی.
حواست هست که حجم غم درونت دارد روز به روز بزرگتر می شود و شادی ها را می خورد؟
این غم های بدمصب خیلی شکموئند.می خورند شادی ها را.رژیم حالیشان نیست که.
می ترسم یک بارکی تمام شوم.غم کلن بخورد و ببرد مرا.بشوم توده ی غم متحرک.
حواست نیست دل جان.
حواسم نیست.
دل جان مچاله شده ای حواست هست؟
نع
دل حواسش نیست تو دیگر چرا عقل؟!
عقل هم خره
بیدار شو ای دل من.. نغمه ای تازه سر کن.. روزی تازه آمده است...
:)