می دانید ابتدای دلتنگی ما آدم ها کجاست؟چه می شود که دلتنگ می شویم؟احساس تنهایی می کنیم؟وقتی دوم شخص مفردمان می شود سوم شخص مفرد.هی منتظر بازگشتش می مانیم و آخر یک روز می بینیم سوم شخص مفردمان تبدیل شد به سوم شخص جمع و ما هنوز همان اول شخص ِ مفرد ِ خاردار مانده ایم.وقتی تو می رود و به او تبدیل می شود.تکه ای از وجود آدمی را نیز با خودش می برد.بعضی وقت ها این جای نبودن ها درد می کند.آدم دلتنگ تکه ای از وجودش می شود که دیگر نیست.و یکهو می بینی این احساس تنهایی و کرختی دارد حجم عظیمی از بدنت را اشغال می کند جوری که توان مقابله هم نداری.ناچار فقط نگاه می کنی و مغلوب می شوی.و یکهو خودت را از بالا می بینی که او شده ای.بی که بخواهی.باید با این اوشدگی جنگید و شکستش داد.اول شخص مفردشدگی خیلی بهتر است از سوم شخص مفرد شدگی به همین قبله.ترجیح می دهم خودم باشم تا اویی بشوم که دیگر نیست.
همانگونه که قبلن ذکر کرده ام دانشمندان به شدت از امکان اماله کردن غافل شده اند.همان طور که بایستی یک امکانی می بود تا من این کاغذها را به کامپیوتر اماله کنم و سپس تایپ شده تحویل بگیرم به همین صورت باید امکانی می بود که آدمی کتاب های درسیش را به کونش اماله کند و سپس برود امتحان بدهد و بیست هم بشود حتاع.وقتی عمری با مغزمان خواندیم و ریدیم منطقی است که با کونمان بخوانیم و بیست بشویم.اصلن اماله کردن سخت است.باید هر شب همه ی کتاب های درسی و غیر درسی و هرکتابی که پیدا می شود در منبع آب شهر ریخت و جوشاند و به خورد مردم داد.شاید همه با سواد درس خوانده ی فهمیده ی بافرهنگ شوند و دورهمی خوش بگذرد.