201

دو روز است که هی سردرد می شوم و هی به سان بقیه ی یزدی ها برای خوب شدنش چای نبات می خورم.بر من ِ روزه نگیر بیشتر از بقیه ی روزه بگیرشان سخت گذشته است این دو روز.در همه چیز همینجوری جوگیرم.امشب از سردرد زودتر از همه ی شب های پیش خوابیدم و به حول و قوه ی الاهی انقدر خواهرم همه ی کائنات را به صدا درآورد که بدخواب شدم و دیگر خواب نرفتم و العان با یک اخلاق به شدت گهی پشت پی سی نشسته ام و تایپ می کنم و به شدت خطر گازگرفتگی نزدیک است.البته من در جالت عادی هم همیشه تا یکی حواسش نیست می پرم که گازش بگیرم و اصلن ربطی به اخلاق گهی العانم ندارد.بله بدخواب شدم و دقیقن سیزده دقیقه تمام زمین اتاقم را گشتم تا عینکم را پیدا کنم.و هی مثل موش کور وجب به وجبش را گشتم و در آخر یادم آمد که می شود چراغ را هم روشن کرد و گشت.باورم نمی شد وقتی که آن را بالای سر تختم پیدا کردم.فکر می کنم برای اولین بار بود که در کل زندگیم مرتب شده بودم و مثل آدم آن را سرجایش گذاشته بودم.طبیعی است که بدعادت شده ام و اصلن به فکرم هم نمی رسید که ممکن است آن را بالای تختم گذاشته باشم.در همه ی کارها همینجورم ها.مثلن شلوارم روی جالباسی باشد خیلی دیرتر پیدایش می کنم تا اینکه روی زمین افتاده باشد.انقدر از راه فرعی رفته ام همه چیز را که اصلش یادم رفته است.بدنم تعجب می کند اگر از راه اصلی وارد شوم.حتا بیشتر طول می کشد تا به خودم بیایم و بفهمم با خودم چندچندم.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد