دارم به این فکر می کنم که کاش هنوز قابلیت ثبت لحظه به لحظه ی خاطرات اختراع نشده بود تا تو از هر خاطره ای تصویری محو در ذهنت می ماند و با دیدن عکس های قدیمی داغت تازه نمیشد.داشتم به عکس های آخرین باری که دایی ام مجرد بود و خانوادگی بیرون رفتیم نگاه می کردم که یک دفعه فهمیدم آخرین باری که از ته دل خندیده ام همان وقت ها بوده است.حدود سه چارسال پیش.در همه ی عکس ها یا دارم دلقک بازی در می آورم یا نیشم تا پس کله ام باز است و دارم هرهر می خندم. شما یادتان می آید اخرین باری که از ته ته اعماق ته دلتان خندیده اید کی بوده است؟العان کیلومترها از آن خنده ها فاصله دارم. از آن دورهم بودن ها.از بی دغدغه بودن.چطور شد که یک دفعه انقدر دغدغه ها زیاد شد؟و هرچه دغدغه هایم زیادتر شد معاشرت هایم کمتر.در حدی که العان می نشینم با دیوار معاشرت می کنم که معاشرت کردن از یادم نرود. و العان طوری شده ام که می آیم وبلاگ را باز می کنم کمی به این صفحه ی سفید روبرو و نشانگر چشمک زنش خیره خیره نگاه می کنم و یا یادم می رود که چه می خواستم بگویم یا می بینم کونش را ندارم و هی به فردا می اندازم تایپ کردن را.خیلی خالی شده ام.از همه چیز.احساس می کنم مغزم به ضربه ای احتیاج دارد تا همه چیز را فراموش کنم و از صفر کیلومتر شروع کنم.هرچند العان هم مغزم در حد یک کیلومتر کار کرده است.می خواهم بگویم که فکر نکنید حالا خیلی هم کار می کندها!ولی در همین حد هم خسته شده ام از بودنش. چقدر خوب بود آدمها وقتی می دیدند که دارد سرریز می شود قابلیت این را داشتند که مغزشان را با هم ریست کنند و از اول شروع کنند به زنده بودن و زندگی کردن.
نکته این است که مغز جدید درآوردهای. با مغز قبلیت فرق دارد. لازم نیست این مغزت ریست شود؛ فقط باید بتوانی سوییچ کنی رو مغز قبلیت.
یه جایی هست به نامِ مُشال . کنار دریاست . شنیدم اونجا آدمها خیلی از تهِ دل می خندن و گریه میکنن . خیلی .
خوش به حالشون:(
شاید افق های تو خیلی دور از دسترس به نظر میان .... باید هدف های نزدیک تر را شروع کنی و کم کم به هدف های بعدی فکر کنی
البته از قدیم گفتن تو که لالایی بلدی خوب بگیر بکپ دیگه
از قدیم گفتن تو که لالایی بلدی خوب بگیر بکپ دیگه
ببخش فکر کنم نظری که گذاشتم مربوط به پست 209 بوده
منم هی پستمو خوندم هی نفمیدم چی گفتی:))
ردکردگانیم:))