راستش را بخواهی هیچ وقت نفهمیدم دقیقا آخرین روزهای با تو بودن چه زمانی می شود.یادت نیست؟قسم خورده بودی که این روزها آخرین روزهای با تو بودن نیست.قول داده بودی که برمی گردی.می گفتی مجبوری به رفتن.دقیق یادم هست که گفته بودی از زیر سنگ هم که شده پیدایت می کنم باز.و من چهارسال صبر کردم.خودم سنگ شدم حتا.پیدایم نکردی که.سرگرم کجا بودی؟خیلی ساده بودم.نه؟راستش را بخواهی هیچ وقت نفهمیدم اخرین روزهای با یاد تو بودن کی رسید؟کی دیگر خوابت را ندیدم؟کی دیگر منتظرت نبودم؟
و کی دیگر سنگ شدم
هوووووووم...