231

امروز قبل از اینکه به دیدن کوچکترین نوه ی متولد شده ی پدربزرگم برویم به دیدن خودش رفتیم.زیر خروارها خاک خوابیده.چقدر گذشته است از 26 اسفندماه؟پدربزرگم عاشق بچه هایش بود.عاشق نوه هایش.همان جوری که قربان صدقه ی ما شترهای دراز می رفت با بچه های تازه متولد شده هم همینجور برخورد می کرد.توی اوج مریضی اش،درست قبل از اینکه به کما برود هزار بار از مادر و خاله هایم در مورد باردار بودن زن داییم پرسیده بود.چقدر بد که نیست تا ببیند ته تغاری اش بابا شده. امروز یکهو دلم گرفت. دلم برای خانه اش تنگ شد.حالا آن خانه خالی افتاده و بچه هایش هفته ای یک بار به آن سر می زنند و به باغچه آب می دهند.من که ندیده ام،ولی می گویند درخت نارنجی که همیشه آرزو داشت پر از نارنج شود و کلا دو سه تا نارنج بیشتر نمی داد،امسال از سنگینی نارنج ها خم شده.همیشه وقتی به خانه اش می رفتیم بعد از سلام و احوالپرسی ای به اتاق بزرگ می رفتیم و کتابی،مجله ای پیدا می کردیم و شروع به خواندن می کردیم.چقدر غر میزد که رفته اید توی آن اتاق چه کار کنید.بیایید خودتان را ببینم.چقد قدرت را ندانستیم بابا.چقدر هی می گفتی دلم برای دیدنتان پر می زندو نفهمیدیمت.چند ماه است که دلم برایت پر می زند بابا؟

نظرات 1 + ارسال نظر
گربه تنها سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:20 ق.ظ

روحش شاد

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد