258

می‌گفتند یک بار قدیم ها که هنوز یزد دچار سرمای کشنده می‌شد در حدی که آب توی حوض یخ می‌بست در پنج سالگیم یخ حوض خانه اش را شکسته بودم و کاسه کاسه آب های یخ را روی سرم ریخته بودم و حمام کرده بودم و عجیب اینکه حتی سرما هم نخورده بودم.

هنوز مادربزرگم زنده بود و حدود چهارسال بیشتر نداشتم که وقتی به خانه شان می‌رسیدم سریع به طرف کمدقهوه ای توی آشپزخانه می دویدم که همیشه برای من و دیگر نوه ها پر از پفک‌نمکی و بیسکوییت و شکلات بود.حدود 10 سال بعد از رفتن او، کمد پر شد از وسایل همسر جدید که مامان و خاله هایم به زور به پدر بزرگم تحمیل کرده بودند.

همه ی عشقمان این بود که عیدها همه آنجا جمع می شویم و هم را می بینیم.چمند وقت است همه آنجور دور هم جمع نشده ایم؟ دقیقا از همان وقتی که شب هفت پدربزرگم تمام شد و هریک به طرفی رفتیم.

روی داربست های انگورش راه رفته ام.روی پشت بامش در حالی که پایم را به میله ای بسته بودند که قل نخورم به پایین خوابیده ام.حتی می گفتند زمانی که دایی ام چندتا کبوتر خریده بود و من هنوز 4-5 سالی بیشتر نداشتم تخم کبوترها را زیر خودم میگذاشتم و گریه می کردم که چرا جوجه نمی شود.

آن حوض دیگر نیست.اواخر بیماری پدربزرگم برای این که او راحت تر باشد سنگ فرش حیاط را چند سانتیمتری بالاتر آوردند و طبیعتا حوض خراب شد.

با سانت به سانت این خانه خاطره دارم.

حتی خاطره های سانسوری.

حالا می خواهد این خانه را اجاره بدهند.می خواهند غریبه هایی را بیاورند توی خاطرات من زندگی کنند.

انصاف نیست!

نظرات 2 + ارسال نظر
گربه تنها سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:43 ق.ظ

از گذشته ها فقط خاطرات هست که میمونه ... امیدوارم انقدر اتفاقات خوب و شاد در پیش داشته باشی که لحظه لحظه زندگیت پر از خاطرات خوب باشه

ایشالا:دی

علی بالا چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:30 ب.ظ

جغدولی بابایی، آی من قربون شاخات برم؛ نمی‌خوای آپ کنی؟

شوبولی بوبولی بابا
اتفاقن اومدم آپ کنم نظرتو دیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد