هشدار: این پست حاوی مقادیر زیادی چسناله است.لطفا پایین نیایید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
این روزها به قدری ذهن درهم و برهمی دارم که ترجیح میدهم حتی به فکر مرتب و منظم کردنش نیفتم.فقط هی فرار می کنم.با توی پینت صفحه ی شطرنجی کشیدن،با اسپایدر و سولیتیر بازی کردن،با سودوکو حل کردن.به حدی که در این وانفسای اول مهر و ثبت نام تا فرصتی گیر می آورم که فکر کنم به سمت بازی کشیده می شوم.فی الواقع به بازی معتاد نشده ام،به فکر نکردن معتاد شده ام.آدم ها دل دارند، حتی در مواردی دیده شده است که مغز هم دارند حالاهرچند ناقص.چرا با کارهایتان سرشان را فکرآلود می کنید؟چرا دلشان را جوری گرفته می کنید که حتی چنته و فنربرقی جواب ندهد و دوست داشته باشند هی بروند و جایی را نداشته باشند که بروند و حتی افق هم انقدر از آدم ها پر شده است که آدم عوض اینکه در افق محو شود در افق پیدا می شود.
تازه میفهمم چرا انقدر این بازی های مسخره را بازی میکنم
می فهمم
کلیشه نیست این چیزی که می خوام بگم
چون هممون از سنگینی مسائل زندگی وبلاگ زدیم تا بنویسیم
اگر نیاز داشتی حرف بزنی می تونی بگی
سابقه ی حرفای امیدوارانه زدن دارم
فکرکردی به دردت می خوره بگو
خیلی حرف زدم
خیلی حرف های امیدوارانه شنفتم
فایده نداشت
مرسی عزیزم:*
وحیده ی لا مصب پاشو همه شو بریز تو چاهک بره :(
کم کم پوری
کم کم
ای آقا! ای خانم!
هعییی پدر:))
سخت به دلمان نشست نوشته تان ...
:) :*