چند روزیست دارم به این فکر میکنم که این زندگی ِ واقعی ِ من نیست. زندگی ِ واقعی ِ من شاید آن بیرون پنهان شده. شاید باید نشانهها را دنبال کنم، کشف رمز کنم، بر اساس منطق نداشتهام پیش بروم و یک دفعه اوره کا اوره کا کنان بپرم بیرون و زندگیام گل و بلبل بشود. مثلا شاید یکیاش این باشد که در زندگی واقعی پدرم نمرده، پدر بزرگم زنده است. مادربزرگم هنوز زنده و سالم و سرحال است و هنوز در آن کمد کوچکش پفک نمکی مینو و شکلات و بیسکوییت میگذارد، من در همان اول یک رشتهی خوب ِ یک دانشگاه خوب قبول شدهام و حالا هم سرکاری با حقوقی مکفی هستم، ناشکری نمیکنم، گلهای ندارم، مطمئنا یک روزی وضع از این چیزی که الان هست بهتر میشود، همانطور که الان کمی بهتر از دو سال پیش همین موقع است فقط جای خالی پدرم توی ذوق میزند، ولی آرزوی خیلی چیزها به دلم مانده است. آرزوی یک زندگی بیدغدغهتر از اینی که الان دارم. اینکه کاری پیدا کنم که هر روز تنم نلرزد. آرزوی یک تکیهگاه مثلا. یک شانهی قوی. یکی که هر اتفاقی افتاد به خودم بگویم مهم نیست... هنوز فلانی را دارم... یکی که هنوز نیست. شاید او هم در زندگی واقعی من پنهان شده و باید کشف رمزش کنم. هوم؟
خدا رحمت کنه پدرتو.
شرمنده من خیلی دیر فهمیدم. فرصتم نشد بهت تسلیت بگم
روحش شاد باشه
قربونت برم
مرسی عزیزم:*
نمیدونم چی بگم ... ولی سعی خودم را میکنم که یه برادر مجازی از راه دور برات باشم و اگر کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم
امیدوارم شادی هات بیشتر بشه و غم هات کوچیکتر
ممنون
از ما نیست آنکه نهآپد وبلاگ خویش!
طبعا دررررد پیشاپیش!:]
می خواستم به آپما ولی مرض دارم :))) می خواستم به سبک تو نامه ای به دخترم بنویسم:))