279

چند روزیست دارم به این فکر می‌کنم که این زندگی ِ واقعی ِ من نیست. زندگی ِ واقعی ِ من شاید آن بیرون پنهان شده. شاید باید نشانه‌ها را دنبال کنم، کشف رمز کنم، بر اساس منطق نداشته‌ام پیش بروم و یک دفعه اوره کا اوره کا کنان بپرم بیرون و زندگی‌ام گل و بلبل بشود. مثلا شاید یکی‌اش این باشد که در زندگی واقعی پدرم نمرده، پدر بزرگم زنده است. مادربزرگم هنوز زنده و سالم و سرحال است و هنوز در آن کمد کوچکش پفک نمکی مینو و شکلات و بیسکوییت می‌گذارد، من در‌‌ همان اول یک رشته‌ی خوب ِ یک دانشگاه خوب قبول شده‌ام و حالا هم سرکاری با حقوقی مکفی هستم، نا‌شکری نمی‌کنم، گله‌ای ندارم، مطمئنا یک روزی وضع از این چیزی که الان هست بهتر می‌شود، همانطور که الان کمی بهتر از دو سال پیش همین موقع است فقط جای خالی پدرم توی ذوق می‌زند، ولی آرزوی خیلی چیز‌ها به دلم مانده است. آرزوی یک زندگی بی‌دغدغه‌تر از اینی که الان دارم. اینکه کاری پیدا کنم که هر روز تنم نلرزد. آرزوی یک تکیه‌گاه مثلا. یک شانه‌ی قوی. یکی که هر اتفاقی افتاد به خودم بگویم مهم نیست... هنوز فلانی را دارم... یکی که هنوز نیست. شاید او هم در زندگی واقعی من پنهان شده و باید کشف رمزش کنم. هوم؟

278

حالم هیچ خوب نیست.آدمی که خودش را به محیط مجازی آلوده می کند و از دنیای واقعی تقریبا می برد با نوشتن خودش را سبک می کند.یکی با چسناله یکی هم مثل من به قول شماها با کسنمک بازی. همیشه می نویسم یا به قول شما مسخره بازی در می آورم که چیزهایی یادم برود.انتظار همدلی یا خندیدن یا هر کوفت دیگری ندارم. اما بعضی ها دقیقا همانند نمک روی زخم عمل می کنند. حال بد آدم را بدتر می کنند. هیچ وقت طاقت دی اکتیو نداشته ام و هروقت دی اکتیو کرده ام دفعه ی بعد با سری افکنده برگشته ام. ولی ...کاش می توانستم دل بکنم ازین محیط مجازی که عده ای فکر می کنند هرچه مطابق با سلیقه شان نباشد را باید بیایند بکوبند توی صورت طرف و فقط خودشان حق کسنمک بازی و حتی فحش دادن دارند.

طبعا خیلی مخاطب خاص دارد...

277

برنامه نویس‌ها وقتی یک برنامه‌ی جدید می‌نویسند و آن را روانه‌ی بازارش می‌کنند هی رویش فکر می‌کنند هی در ورژن‌های بعدی آن را تصحیح می‌کنند و باگ‌هایش را درست می‌کنند و هیچ وقت هم از نتیجه‌ی کارشان راضی ِ راضی نمی‌شوند. بعد بعضی‌ها هم هستند اسم خودشان را گذاشته‌اند خدا و نمی‌دانم از مغرور بودنشان نشات می‌گیرد یا گشادیشان، همینجوری یک نسخه‌ی بتا از انسان ساخته‌اند و ول داده‌اند توی اشتماع. تازه خیلی هم از نتیجه‌ی کارشان راضی و خشنود بوده‌اند و هی زارت و زورت فتبارک الله احسن الخالقین به خیک خودشان و بقیه بسته‌اند. انگاری شق القمر کرده‌اند. خوب نمی‌شد آدم هی نیو ورژن داشته باشد؟ مثلا در ورژن ۱. ۰. ۱ انسان نشتی نداشته باشد. هی عرق نکند. حداقل می‌خواهد عرق هم بکند خوشبو باشد! یا در ورژن ۲. ۰. ۱ دیگر انسان احتیاجی به حمام کردن نداشته باشد. در ورژن‌های بعدی موهای زائد را حذف کند. حالا ما هی مجبوریم برای اینکه ایشان این کار‌ها را نکرده‌اند هی برویم حمام عوض ماله روی خرابکاری‌هایشان لیف بکشیم. تیغ بکشیم! یکی هم نیست از ایشان بپرسد خودت را خوش می‌آید؟ انصافت را شکر. خودت هم حوصله‌اش را نداری بده به فرشته‌هایت رویش کار کنند. خیلی بیکار و بیعار ول می‌چرخند این روز‌ها!

276

می گه یک روز که من خیلی از همه طرف بهم فشار اومده بود، دوستی بهم گفت: بالاخره بارون میاد، ابرای سیاه کنار میرن، هوا آفتابی میشه، توئم ناراحت نباش.بالاخره بارون میاد... دو روز بعد اسمس می زنه، می پرسه: بالاخره بارون اومد؟

بارون بیاد؟چه خیال خامی. از وقتی یادم میاد همش تون غُرِش بوده تو آسمون زندگیم.می دونید تون غرش چیه؟نمی دونید؟ همون آسمون غرمبه س.یزدیش میشه تون غرش. هی تون غرش شده هی ما ریدیدم به خودمون. هی تا اومده هوا صاف بشه یه ابر کوچولو اومده کنار باقی ابرا و تا به خودمون بجنبیم گنده شده.سیاه شده.خشن شده.جونمونو گرفته.

تو که اینا رو نمی دونی.

تو که نمی دونی احساسم بهم میگه تا توی این شهر لعنتی زندگی می کنم وعضمون! همینه. تنها دلخوشی این روزامم همینه. این که قراره ازین شهر بکنیم.تا اخر سال تحصیلی. شاید بارون بیاد این دفعه.  آب و هوای دل ِ مردم یک شهر خیلی تاثیر داره تو اومدن بارون...

جواب اسمسشو اینجوری دادم: بارون وقتی میاد که ازین شهر کوفتی و مردمش خلاص شم...

275

فی‌الواقع هوا به قدری سرد است که ترجیح دادم با وجود مریض نبودن خودم را به مریضی بزنم و به شرکت نروم. چون تنها وسیله‌ی گرمایی حال حاضر شرکتمان یک بخاری برقی کوچک است و دیروز رسما یخ زدم و وقتی یخ می‌زنم دستم که تویش پلاتین به کار رفته تیر می‌کشد و شب سنگین می‌شود و بی‌خوابم می‌کند و راستی راستی خودم را معلول کردم رفت! عمه‌ام به مادرم گفته بود دست دخترت را چشم زده‌اند! هرچه فکر می‌کنم با بی عقلی‌ای که من به خرج دادم احتمال اینکه عقل ناقصم را چشم زده باشند بیشتر است تا دست زیبایم! گفته بودم؟ دوباره شغلم را عوض کردم. اینجا کمک حسابدارم و طبیعتا شغلم را بیشتر از مسئول فروش بودن دوست دارم. مسئول فروش بودن حرّافی و روابط عمومی بالا می‌خواهد که من همیشه زیر آن زاییده‌ام! البته الان تنها کارهایی که به من محول شده‌است بایگانی کردن اسناد حسابداری مربوطه است و اینکه اگر به سند حسابداری‌ای نیاز شد بر حسب تاریخ آن را از زونکن مربوطه پیدا کنم! شما تصور کن یک انسان شلخته‌ای را که حالا مجبور است شلختگی های یک نفر شلخته‌تر از خودش را مرتب و جمع و جور کند! ولی باز هم آن را به مسئول فروش بودن ترجیح می‌دهم.یک شرکت لبنیاتی است و حیف که نمی‌خواهم تبلیغ کنم وگرنه می‌گفتم حتما محصولاتمان را بخرید که واقعا خوشمزه است.

274

در چند روز اخیر انقدر تسلیت و دلداری شنیده ام که حالم بهم می خورد اگر یک کلمه ی دیگر بشنوم. این پست را برای تسلیت یا دلداری نمی نویسم. می نویسم که چیزهایی به خودم ثابت شود شاید شما نیز پند گیرید:

پدرم رفت...خیلی راحت...وضو گرفته بود که نماز بخواند و یک دفعه دیگر نفس یاریش نمی کند برای ادامه دادن...

شما که غریبه نیستید، فکر می کردم بود و نبودش برایم بی تفاوت است، فکر می کردم از او متنفرم، فکر می کردم مرگش تاثیری به روزگارم ندارد.نه اینکه آرزوی مرگش را داشته باشم ها...نه...به جز یک نفر هیچ گاه آرزوی مرگ کسی را نداشته ام...فکر می کردم بمیرد هم طور خاصی نخواهد شد.

و الان می بینم که چقدر جایش خالیست،چقدر نبودنش روی قلبم سنگینی می کند، چقدر دلم برایش تنگ است و بهانه اش را می گیرد.چقدر اشتباه می کردم.چقدر دوستش داشتم...

چقدر باور ندارم نبودنش را...

273

در حالی که دارم از کمردرد به خودم می پیچم و این سطور را تایپ می کنم به مفهوم عمیقی از زندگی می اندیشم که ما آدم ها دقیقا چطورمان می شود؟وقتی مرتب نیست هزارجور دکتر دوا می کنیم که مرتب شود و وقتی که sort شد این بار به خودمان فحش می دهیم که مرتب سازی دیگر چه کوفتی بود و فاز حمله می گیریم.فی الواقع در ماهی که گذشت با خودم فکر می کردم که حتی در صورت مرده نشدن احتمال اینکه به صورت اریب جر بخورم 163 درصد می باشد و الان که هنوز هیچ کدام از این اتفاق ها نیفتاده است فهمیده ام کون انسان قابلیت کشسانی دارد و هیچ گاه قرار نیست از کار زیاد پاره شود حتی اگر پس از روزی 12 ساعت کار به خانه بیایی و تازه شروع به کارهای خانه داری کنی و حتی تر وسطش ملاقات هم بروی.نه.آدمی کش می آید. یعنی همیشه در حال کش آمدن هستیم. همه با قیافه های کش آمده در خیابان ها طوری به آدم لبخند می زنند تو گویی همین الان کششان در می رود و جر می خورند ولی این کش خداییست و مید این چاینا نمی باشد.

272

گاهی وقت‌ها که هی دلت بهانه‌اش را می‌گیرد و خوب می‌دانی که نباید بهانه‌اش را بگیرد، شهر هرت نیست که هی زارت و زورت دلت تنگ بشود و بهانه‌اش را بگیرد که. به ندایی از اعماق تهت گوش می‌سپاری که می‌گوید: پیلیز پوت یور هارتز دور. تازه لهجه‌ی انگلیسی‌اش هم خیلی تابلو است که ایرانی ایست که بنا به مقتضیات انگلیسی یاد گرفته است. بله... هی تاکید می‌کند که پیلیز پوت یور هارتز دور و تو ناخودآگاه در دلت را می‌گذاری و چند روزی آرام می‌شوی، یعنی خیال می‌کنی که آرام شده‌ای ولی خوب اگر دقت کنی صدای قل قل دلت را از دوردست‌ها می‌شنوی که دارد به نقطه‌ی جوش می‌رسد و یک دفعه بومب... کانهو یک پاکستانی منفجر می‌شود و خودت و دلت با هم به هوا می‌روید و این دیگر توپ قلقلی قصه‌ها نیست که وقتی به هوا رفت به زمین بیاید. پودر می‌شوی. می‌میری، ولی نفس می‌کشی...

271

فی الواقع این روز‌ها انقدر درگیرم و انقدر به هیچ کاری نمی‌رسم که می‌خواهم در نیازمندی‌های همشهری آگهی بدهم و یک عدد خاراننده‌ی سر را تقاضامند بشوم که با شوره این‌ها مشکلی نداشته باشد. این روز‌ها خیلی زیاده از حد اکتیو شده‌ام و دو عدد کار را با هم منیج می‌کنم. دقت کرده‌اید منیج چه کلمه‌ی جالب و‌های کلاسی است؟ من که همین الان فهمیدم و از این فهمستن به خودم خواهم بالید. بلی... می‌فرمودم، اگر دقیقش را بخواهید (البته می‌توانید نخواهید) دقیقا روزی یازده ساعت و نیم سرکار می‌روم که البته یکی هنوز آزمایشی است و می‌خواهند ببینند آیا من می‌توانم فروشنده‌ی خوبی باشم یا نع! که بر همگان واضح و مبرهن است که نمی‌توانم و ترجیح می‌دهم حسابدار باشم تا فروشنده و قسمت دردناک قضیه اینجاست که حسابدار هم کار خودش را بلد نیست و هیچ کس سرجای درستش قرار نگرفته است و الان دقیقا به حالتی در آمده‌ام که از خداوندگار منان می‌خواهم که یا بگویند خیرپیش و یا بگویند هانی بیا حسابدارمان شو و دیگر فروشنده نباش. چون فروشندگی کاریست بس مشکل که فکر نکنم هرچه هم تنگ کنم از پسش بر بیایم. 

قسمت جالب انگیزناک ماجرا می‌دانید کجاست؟ مدیر ِ دوم ِ کار ِ دومم شغل ِ دومش در رقابت با رییس ِ شغل اولی می‌باشد (اگر حالیتان نشد که چه نوشتم مشکلی نیست لطفا دست به گیرنده‌های خود زده و کانال را عوض نمایید، فرستنده کسخل شده است) و اینگونه می‌شود که مثلا من دیروز بنا به خواهش ِ مدیر ِ دوم مراقب ِ حوزه‌ی امتحانی‌اش بودم و اگر رییسه بفهمد خیلی اوضاع قشنگی در پیش رو خواهم داشت. 

راستی شما ماشین نمی‌خواهید؟ پیش فروش داریم‌ها. سود هم به‌تان تعلق می‌گیرد. بیایید از ما بخرید خیرش را ببینید.

270

میرزا می دانید یعنی چه؟ پسری را که از مادری سید متولد شده باشد بدون توجه به اسمش میرزا می نامند،که به لهجه ی ما می شود: مِرزا. همه او را همین صدا می زدند.مردمی که می شناختندش او را دایی مرزا صدا می زدند چون پسر خواهرش او را به این نام معروف کرده بود.ما ولی نزدیک تر بودیم که.بابایمان بود.او را بابامرزا صدا می کردیم. و چقدر بابا بود. چقدر نبودنش احساس می شود پس از دوسال.چقدر دلتنگ پدربزرگم،بابامرزایم شده ام.چقدر دلم می خواهد به خانه اش پا بگذارم و او توی همان اتاق نشسته باشد و تا وارد می شویم دستانش را باز کند و بغلمان کند و ببوسدمان.خیلی در موردش نوشته ام.خیلی برای نبودنش بیتاب بوده ام.اما امروز سرخاکش رفتن بیتاب ترم کرد. یاد دوسال پیش افتادم و لحظه ای که آن خبر را شنیدیم و مچاله شدن مادرم.دعا کنید خوابش را ببینم.دعا کنید توی خواب بغلم کند و من به او بگویم بابا؟ و او بگوید: جونوم؟