ذهن آدمیست دیگر. تا یک خبر را میخواند هی برای خودش تفسیر و بررسی میکند و حتی کمیته ی تحقیق و تفحص تشکیل میدهد تا از زوایای مختلف بدین داستان بنگرد. حالا کدام داستان؟ عرض میکنم خدمتتان. شما چرا انقدر هولید؟ اخیرا تیتری خواندم با این عنوان: بررسی طرح احراز هویت کاربران اینترنت پیش از ورود به اینترنت. میدانید؟ من هیچوقت حوصلهام نمیشود خبر را کامل بخوانم بنابراین با تیتر برای خودم داستانپردازی میکنم و به همین علت سوالات بسیاری برای این حقیر ِ کمترین پیش آمدهاست که با شما در میان میگذارم شاید حل شد:
1- ما توی خانه سه نفریم که با یک کامپیوتر کار میکنیم. از کجا میخواهند بفهمند من خودمم یا خواهرم یا برادرم؟ باید انگشت هایمان را از زیر در نشان بدهیم؟
2- حالا بر فرض مثال من ِ کرمو وارد نت شدم و یک صفحهای با سه گزینه آمد که خودت را معرفی کن. اول هم دست هایت را روی همین قرآن مجازی بگذار که راستش را میگویی. تو جغدی؟ برادرشی؟ خواهرشی؟ و من بگویم خواهرشم و با آن توی سایت های بیناموسی بروم.چه می شود؟ خواهرم را میگیرند میبرند انشاالله تعالی به صلابه میکشندش؟
3- حالا مثلا ما مهمان داشتیم و مهمان هایمان خواستند وارد نت شوند. چه کسی برای احراز هویتشان پاسخگوست؟ از مسئولین خواهشمندیم یک گزینه ای هم به نام مهمان اضافه کنند که یک دفه آش نخورده و دهن سوخته نشویم. شانس ماست که. یک دفعه مهمانمان بالاترینی از آب در میآید.حالا خر بیار و باقالی بار کن.من به شخصه قول میدهم اگر مهمانمان سایت غیرمجازی رفت خودم خبر بدهم. تازه میتوانم به عنوان اکانت مهمان وارد شوم و سایت های بی ناموسی بروم و بعد زنگ بزنم بگویم کی بود کی بود؟فلانی بود.
میگفتند یک بار قدیم ها که هنوز یزد دچار سرمای کشنده میشد در حدی که آب توی حوض یخ میبست در پنج سالگیم یخ حوض خانه اش را شکسته بودم و کاسه کاسه آب های یخ را روی سرم ریخته بودم و حمام کرده بودم و عجیب اینکه حتی سرما هم نخورده بودم.
هنوز مادربزرگم زنده بود و حدود چهارسال بیشتر نداشتم که وقتی به خانه شان میرسیدم سریع به طرف کمدقهوه ای توی آشپزخانه می دویدم که همیشه برای من و دیگر نوه ها پر از پفکنمکی و بیسکوییت و شکلات بود.حدود 10 سال بعد از رفتن او، کمد پر شد از وسایل همسر جدید که مامان و خاله هایم به زور به پدر بزرگم تحمیل کرده بودند.
همه ی عشقمان این بود که عیدها همه آنجا جمع می شویم و هم را می بینیم.چمند وقت است همه آنجور دور هم جمع نشده ایم؟ دقیقا از همان وقتی که شب هفت پدربزرگم تمام شد و هریک به طرفی رفتیم.
روی داربست های انگورش راه رفته ام.روی پشت بامش در حالی که پایم را به میله ای بسته بودند که قل نخورم به پایین خوابیده ام.حتی می گفتند زمانی که دایی ام چندتا کبوتر خریده بود و من هنوز 4-5 سالی بیشتر نداشتم تخم کبوترها را زیر خودم میگذاشتم و گریه می کردم که چرا جوجه نمی شود.
آن حوض دیگر نیست.اواخر بیماری پدربزرگم برای این که او راحت تر باشد سنگ فرش حیاط را چند سانتیمتری بالاتر آوردند و طبیعتا حوض خراب شد.
با سانت به سانت این خانه خاطره دارم.
حتی خاطره های سانسوری.
حالا می خواهد این خانه را اجاره بدهند.می خواهند غریبه هایی را بیاورند توی خاطرات من زندگی کنند.
انصاف نیست!
گرم است.خیلی گرم است. من طاقت گرمی هوا را ندارم. با گرمی هوا گریهام میگیرد. دلم میخواهد بروم انقدر توی صورت خدا جیغ بکشم که به خودش از این کار زشتش احساس خجالت چیره شود و زیر خورشید را کم کند. دیده اید گل آفتابگردان را هر طرف که خورشید باشد می گردد؟ ای کاش شهر من آفتاب نگردان بود. بدین صورت که هر طرف که خورشید میتابد شهر من کونش را به طرف او بکند و زندگیش را در کمال بیگرمایی پیش ببرد و دل من خنک شود از محل نگذاشتن به خورشید.
راستش هرروز به خودم می گویم امروز دیگر وقتش رسیده است. امروز همان روزی است که قرار است من طرحی نو دراندازم ولی تا میآیم این کار راعملی کنم و از خواب بیدار شوم ظهر شده است و هوا هم گرم است و تازه حضرت حافظ هم پیشنهادی نداده است تنها گفته است بیا فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم و سوالی که من از مرحوم حافظ از زیر خروارها خاک دارم این است که چرا و چگونه و دقیقا چه چیزی میزدهاست که در آن گرمای شیراز به فکر طرحی نو در انداختن بوده است و چرا برنامه ی درازمدت ارائه نداده است.آیا کونش نشده است؟ آدم ها باید قبل از ارائه دادن پیشنهادات به بضاعت هایشان فکر کنند. حتی اگر آن آدم حضرت حافظ باشد.
هوای محل کارم از این هم گرمتر است.یعنی رییس خسیسی دارم که پنکه را کم میکند،کولر را کم می کند، و راستش احساس میکنم به شخصیتم توهین میشود اگر خواسته باشم سر این چیزها با او کلکل کنم،(یک چنین انسان باشخصیتی می شوم در این موارد) پس گرما میخورم و توی دلم فحش میدهم و آیا اگر روزی شخصیتم اجازه داد و او را کشتم دیه اش از 66 هزارتومان بیشتر است؟
پرکردن فایده ای ندارد.
باید میدانستم.
یعنی میدانستم...نگذاشتند...گفتند حیف است...جای خالی اش توی چشم میزند...
طوری میشود مگر؟ دهان هم مثل قلب باشد!
هی آدم ها میروند و تکه ای از قلب را خالی میگذارند.توفیری ندارد که...درد دارد فقط.
دردِ کشیدن دندان کجا و دردِ کشیدن آدم ها از زندگیت کجا.
ولی...
گاهی نمی شود نکشید...
نمیشود پر کرد.
میزند به مغز،میزند به قلب،
انسان ها هم همینطورند.
بعضی را نکشی از زندگیت،
روانت را...
روحت را...
مچاله میکنند.
1- من به گوجه حساسیت دارم.یعنی دقیقش را بخواهید وقتی گوجه خرد می کنم یا حتی کس دیگری خرد می کند و یا حتی تر وقتی توی خانه ی همسایه هایمان دارند رب گوجه می پزند من تمام بدنم شروع به خارش می کند.تازه الان هم که دارم این سطور را تایپ می کنم تنم به خارش افتاده است.یاد گرفته ام تا حد امکان از گوجه دوری کنم.از خوردنش نه.از کارهای مربوط به خوردنش فقط!
2- خواهرم کتاب رمانی خریده بود به نام عشق توت فرنگی نیست - متوجه که هستید؟من این کتاب های رمان چیپ ایرانی را نمی خوانم، خواندن این جور کتاب ها مخصوص همان دخترکان 13-14 ساله است و مدیونید فکر کنید ذره ای از این کتاب را خوانده ام حتی -
3- درست است عشق توت فرنگی نیست،عشق برای من و خیلی های دیگر ِ شبیه ِ من شبیه گوجه است.می ترسیم قلبمان به خارش بیفتد. از زیر کارهای مربوط به آماده کردنش به همین بهانه به در می رویم ولی از خوردنش خوشمان می آید.
عشق گوجه است.
توی پلاس تیتری خواندم از تخریب بناهای تاریخی یزد.راستش را بخواهید خبر را نخواندم.یعنی طاقت خواندن خبر را نداشتم.دقیقا هم نمی دانم کجا را می خواهند تخریب کنند، نمی خواهم هم بدانم.فقط این را می دانم که نصف عمر من در همین بافت تاریخی گذشته است. در کوچه پس کوچه های محله های فهادان و شاه ابوالقاسم.دقیق ترش را بخواهید تا 26 اسفند سال 1390 و 40 روز بعدش که پدربزرگم فوت کرد پاتوق همیشگیمان بود.درست است که دارد دو سال می شود که سری به آن کوچه ها و محله ها نزده ام، ولی حق ندارید تخریبش کنید.حق ندارید سر سوزنی از خاک آن محله ها را حرام کنید.قلم پایتان را خرد می کنم اگر خواسته باشید دور و بر خاطرات من بپلکید.
شما را نمی دانم ولی من از آن هایی هستم که در زمان های معمولی چیز زیادی نمی خورم.دقیقش را بخواهید به اندازه ی همه ی مردم.ولی خدا نکند غصه ام بگیرد خدا نکند عصبانی بشوم.انقدر غذا می خورم تا بترکم.اینکه می بینید انقدر تپل گردالی شده ام و حتی می شود از اینور اتاق به آنور اتاق قل بخورم به همین دلیل است.شما خودتان تصورش را بکنید آدم برود نان بردارد هی به ترتیب رویش کالباس، پنیرپیتزا، همبرگر دست ساز بگذارد و هی لابه لایش را سس فرانسوی مالی کند، آرام نمی شود؟همه ی غصه هایش یادش نمی رود؟ آدم آبگوشت درست کند،نان تویش ترید کند،پیاز بشکند و هی بخورد، بخورد، بخورد تا بترکد آرام نمی شود؟یا مثلن یک بسته پاستا برداری، مایه اش را که از قارچ،سیب زمینی،سویا،گوشت بدون چربی، فلفل دلمه ای،رب،زردچوبه،نمک و فلفل به میزان دلخواه آماده کنی و تا حد ترکیدن بخوری دیگر غصه کیلویی چند؟
همین روزهاست که بترکم....
حقیقتا نمی دانم اوضاع آب و هوایی ِ شهر ِ شما این روزها چگونه است.ولی خوب می دانم که در شهر ما از گرمی هوا خر تب می کند و هنوز برمن پوشیده مانده است که آیا شهر ما نسخه ی کوچک شده ای از جهنم است و یا بلعکس. در دیار شما اگر یک ماهیست که هوا شروع به گرم شدن کرده ما از اواسط اسفند دیدیدم که جانمان می رود. نمی دانم امسال من پیرتر شده ام یا هوا گرمتر که این گونه بی طاقت شده ام و دارم به این فکر میکنم که احتمالا چند سال پیش که در خانه مان بنایی داشتیم در مغز بناهای زحمتکش ریده بودند که کانال کولری که به اتاق من می رسید را با گچ پر کردند و انشاالله خداوند کانال کولر خانه شان را ببندد .همانگونه که می دانید یا شاید هم زین پس خواهید دانست احتیاج مادر ابتکارات است و این چند وقت خوب نشسته ام و برنامه ریخته ام برای از بین برن گرما:
1- هل دادن خورشید ٍ یزد به طرف استان های مجاور
2-آوردن ِ خورشید ِ استان های سردسیر به یزد
4-بمب گذاری در خورشید
5- دم مسئول مربوطه را دیدن و رشوه دادن که زیر ِ خورشید را کم کند.
6- خورشید را از عرش به فرش ! کشیدن و در حیاط خانه مان چال کردن!
7- دست یازیدن به تکنولوژی ِ جابهجایی کشور روی نقاط ِ دیگری از مدار
خیلیها به ناحق! فکر می کنند که ما یزدیها خسیس تشریف داریم. البته بر همگان واضح و مبرهن است که تعدادی افراد خسیس در هر شهری میزیَند که این خساست به زعم من و بقیه ربطی به شهر محل سکونت ندارد و خساست از ذات این افراد نشات میگیرد. خسیس به کسی اطلاق میشود که پول داشته باشد و حتی در موارد ضروری طوری پول خرج کند انگار که دارند جانش را میگیرند. ما یزدیها بیشتر از اینکه خسیس باشیم افرادی هستیم قناعتپیشه و این قناعتپیشگی از کویر میآید. کویری که به غیر از زیبایی بیحدش همهچیز را از ما دریغ کردهاست. شما تصور کن زمانی که تشت تشت رحمت الهی به صورت باران بر سرت نازل میشد ما یزدیهای بدبخت در زیرِ زمین دربهدر به دنبال سفرههای آبِ زیرزمینی و حفر قنات بودیم که چندین سال است قناتها پیدرپی و یکییکی خشکیدهاند و دست به دامن اصفهانیها شدهایم که از این بحث فاکتور میگیرم. چون به زعم من هم آنها حق دارند هم ما. بله...داشتم میگفتم وقتی اجداد ما برای یافتن آب این همه بدبختی را تحمل میکردند طبیعی بود که در مصرف آن قناعت ورزند و صرفهجویی پیشه کنند. وقتی برای به دست آوردن محصولات کشاورزی دربهدر به دنبالخاک حاصلخیزی که علاوه بر حاصلخیز بودن به آب هم دسترسی داشته باشد میگشتند تا نیازهای خوراکی خود را تامین کنند، معلوم است مانند جان از این محصولات مراقبت میکردند و نمیگذاشتند ذرهای حیف و میل شود. (داخل پرانتز بگویم که نسل جدید به دلیل سهولت در دستیابی به همه چیز بویی از قناعتپیشگی نسل قبل نبرده است. ) و خوب طبیعتا وقتی اجداد ما در مصرف آب و غذا صرفه جویی میکردند این قناعتپیشگی به زمینه های دیگر زندگی نیز رسوخ میکرد. من فکر میکنم اجدادِ ما خیلی بیشتر از اجدادِ شما برای زندگیکردن و زندهبودن جنگیدهاند و این روحیهی به قول شماها خساست و به قول من قناعتپیشگی ریشه در کویری بودنمان دارد. شرط میبندم شماها هم اگر در کویر زندگی کنید خیلی زود یاد خواهید گرفت که چگونه از کمترین امکانات بیشترین استفاده را ببرید و این ذات انسانهای کویری است.
من که نه... ولی دخترکی را در همین حوالی می شناسم که... هرروز ِ خدا دلش می گیرد.
من که نه... ولی دخترکی را در همین حوالی می شناسم که... هرروز ِ خدا تنهایی اش مانند چماقی توی سرش کوبیده می شود.
من که نه... ولی دخترکی را در همین حوالی می شناسم که...هرروز ِ خدا دلش بغلی را میخواهد که مال ِ خودش باشد.شانه ای که تکیه گاهش باشد.دست ِ گرمی که گرمی بخش ِ دستانش باشد.
من که نه... ولی دخترکی را در همین حوالی می شناسم که... کسی را میخواهد که وجودش برایش مهم باشد.بداخلاقی هایش..گریه هایش...خنده هایش..
من که نه... ولی دخترکی را در همین حوالی می شناسم که...خیلی تنهاست...