-
249
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 22:31
راستش را بخواهید نظر به وقایع چهارسال پیش من قرار بود که دیگر رای ندهم.یعنی قسم خورده بودم و حتی در انتخابات مجلس نیز روی قسمم پابرجامانده بودم و حتی تر شناسنامه ام را در محل کارم پنهان کرده و گفته بودم که شناسنامه ام دست رییسم است که گیر ندهند.آخر به نظر مای مادر رای دادن وظیفه ی ملی هر ایرانی است و من خیلی ضدولایت...
-
248
یکشنبه 19 خردادماه سال 1392 21:15
راستش را بخواهید این روزها به شدت درون خودم دنبال دکمه ای میگردم که با فشار دادنش بتوانم ریست شوم.حالا ریست هم نشد به درک.باید مثلا یک امکانی باشد که آدمی بر فرض مثال بینی اش را فشار دهد و یک دفعه میو میو عوض بشود.زندگی شیرین بشود.اصلا یک زیزیگولویی باشد که بیاید ورد بخواند بگوید زی زی گولو آسی پاسی دراکوتا تا به تا و...
-
247
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1392 23:07
کفش جدیدی که خریده ام پایم را میزند.یعنی دقیق ترش را بخواهید پای چپم که کوچکتر از پای راست است ( راستی قسمت راست بدن شما هم بزرگتر از قسمت چپ است یا این خانواده ی گرامی این نقیصه را به صورت همه گیر به ما اعلام کرده اند؟ آخر ماها خانوادگی یک وری ایم.قسمت راستمان از قسمت چپمان بزرگتر است) توی کفش لق می زند و پشت پایم به...
-
246
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1392 23:01
اصولا همه چیز قدیمی اش بهتر است. مثلا شما به همین اجناس عتیقه نگاه کنید ببینید غیر از میراث فرهنگی خودمان قاچاقچی های عتیقه یا کشورهای دیگر چه سر و دستی می شکنند برای اجناس عتیقه ی ما. یا حتما شنیده اید که می گویند دود از کنده بلند می شود. بگذریم. میخواهم بگویم خواستگاری هم قدیمی اش بهتر است. شما به این خواستگارهای...
-
245
جمعه 13 اردیبهشتماه سال 1392 10:19
شما که غریبه نیستید،قدیم تر ها وقتی هنوز نوار کاست ور نیفتاده بود و سی دی و دی وی دی هنوز فراگیر نشده بود،حول و حوش سیزده چارده سالیگم یعنی،عشق نوارهای سعید شهروز داشتم.هر آهنگی را هزار بار گوش داده بودم،حتی بیایید در گوشتان بگویم-یک دفتر داشتم که همه ی شعرهایش را تویش نوشته بودم-هیییس میدانم خیلی چیپ بوده است کارم،...
-
244
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1392 11:43
چند وقتی به شدت عشق کاکتوس توی سرم افتاده بود و حتاع از عشقش شب و روز نداشتم و انقدر نق زدم و خودم را به در و دیوار کوباندم تا برادرم یک گلدان کوچک برایم خرید و مادرم از مدرسهشان انواع و اقسام کاکتوس که من آنها را کلاه قرمزی وار خاردار من صدا میزدم آورد. حتا برای این که خوب رشد کنند رفتم از کوهی که ریگهای فراوانی...
-
243
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1392 01:51
رضا امیرخانی یک جایی در کتاب قیدار-دقیقترش را بخواهید صفحه ی 73-از زبان هاشم یک کتی می گوید: " کاش آدمیزاد هم مثل اتول بود. تو پنج دقیقه قیدارخان را با همین انبرقفلی درست می کردم عین روز اول." حق میگوید هاشم.کاش آدمیزاد هم مثل اتول بود.. آن وقت خیلی راحت میتوانستم خودم را به مکانیکی ببرم و بگویم لطفن مرا...
-
242
چهارشنبه 30 اسفندماه سال 1391 13:45
تازه از حمام بیرون آمده ام و مرتب و منظم منتظر این هستم که سبزی پلو با ماهیمان آماده شود و بروم سر سفره.درست است که امسال نه چارشنبه سوری گرفته ام و نه مثل سال های پیش حوصله داشته ام که هفت سین درستت کنم ولی انصاف بدهید،از شکم که نمی شود گذشت.راستش را بخواهید با اینکه می دانم و حتا حاضرم سرش قسم بخورم که سال 92 نیز...
-
241
پنجشنبه 26 بهمنماه سال 1391 22:09
امرروز بعدازظهر خواب عجیبی دیدم.خواب می دیدم دقیقا همین امروز است.ولنتاین یعنی.نامه ای به دستم رسیده است،با این آدرس:تهران،کاترینای شمالی،کوچه ی اطلس. توی یک دفتر یکی برایم نامه نوشته است،از ده سال پیش تا همین حالا و هی ابراز عشق کرده است.هی گفته است دوستم داشته است و من جوابش را نداده ام.هی پرسیده است آخر تو با کدام...
-
240
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1391 02:06
گاهی وقت ها آدمی منتظر می نشیند تا اتفاقی برایش بیفتد.حالا خوب یا بد.زندگیش را تعطیل می کند منتظر اتفاق.بدون این که خودش دنبال رقم زدن آن اتفاق برود.گاهی هم آدمی آرزو می کند کاش یکی پیدا میشد و می گفت تو اتفاق ِ زندگی ِ من هستی.این جور اتفاقی بودن خوب است.کیف دارد آدم تالاپی بیفتد وسط زندگی ِ یکی و بشود اتفاق ِ...
-
239
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 01:03
ما آدم هایی که از تنهایی به مجاز پناه می آوریم کم کم همه چیزمان شکل مجاز را به خودش می گیرد.خنده هایمان تبدیل به دونقطه دی و دونقطه چنتا پرانتز و مساوی چنتا پرانتز می شود.ناراحتی هایمان را هم در دونقطه چنتا پرانتز نشان می دهیم.خیلی که بخواهیم از خودمان عشق در کنیم به دونقطه ستاره ای بسنده می کنیم.می خواهم بگویم که کم...
-
238
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 02:24
از این بالا که به زندگیم نگاه می کنم می بینم که زندگیَم درست همانند تاریخ قمری که به قبل از هجرت و بعد از هجرت تقسیم میشد به قبل از بیماری و بعد از بیماری مامانه تقسیم بندی شده است.بدین صورت که قبل از بیماریش یک انسان سرخوش ِ زیر کار در رو ِ الدنگ بودم.و العان به یک انسان ِ سرنخوش ِ زیر کار در نرو ِ الدنگ تبدیل شده...
-
237
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 00:26
تازگی ها احساس می کنم دلم پوسته پوسته شده است.یعنی می خواهم بگویم که تصور کنید چندین روز بدون دستکش با مایع ظرفشویی ریکا یا جام ظرف ها را شسته اید.فهمیدید چه شد؟حالا به دست هایتان که نگاه می کنید چه می بینید؟یک دست ِ پیر ِ پوسته پوسته شده.می خواهم بگویم دل هم همین است، وقتی رویش محافظ نکشی در مواجهه با انسان ها به حال...
-
236
یکشنبه 10 دیماه سال 1391 02:15
می دانید؟همانگونه که وقتی پولی به دستم برسد نمی گذارم ساعتی از رسیدنش به دستم برسد و همچون موجودی نجس با آن برخورد می کنم و خرجش می کنم که مبادا چیزی توی دستم بماند و بعدترش به گدایی می افتم، که خدا خیر بانک ها بدهد که پول را از آدمیزاد می گیرند وگرنه من همیشه هشتم گرو نهم بود،در مورد احساساتم هم همین گونه عمل می کنم...
-
235
یکشنبه 3 دیماه سال 1391 02:23
فی الواقع همین فردا صبح میان ترم صنعتی دو دارم و قدر گوز هم حالیم نیست و نشان به آن نشان که یک ماگ پرملات قهوه درست کردم که بخورم و تا صبح بیدار بمانم و به خداوندی خدا سوگند که العان چشم هایم را با چوب کبریت باز نگه داشته ام و تنها کاری که نمی توانم بکنم خواندن درسیست که به حول و قوه ی الاهی در هیچ کدام از کلاس هایش...
-
234
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 22:23
احساس می کنم یکی از قطعات مغزم نیست.شاید هم خراب شده است.نمی دانم.فقط این را می دانم که یک قسمت بزرگ ازم کنده شده است.شاید هم بیماری جدید است.آخر خیلی ها را دیده ام که بدین شکل درآمده اند و دنبال تکه شان می گردند.این بیماری بدین صورت است که آدمی هی می گوید و می خندد ولی احساس شادی را گم می کند همان وقتی که دارد می...
-
233
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1391 20:23
سلام آقای خدا.خوبی؟ ما هم خوب هستیم.یعنی خیلی هایمان ادای خوب بودن را در می آوریم. ملالی نیست جز نبودن تو. آقای خدا.. راستش را بگو..خودت را بازنشست کرده ای؟گوش هایت چرا نمی شنود؟ چشم هایت چرا نمی بیند؟ راستش را بخواهی هنوز به مرحله ای نرسیده ام که بودنت را انکار کنم.تنها فکر می کنم به سمعک نیاز داری. ببین...رفته ام...
-
232
شنبه 6 آبانماه سال 1391 11:46
ته سیگار-7 مرجان تو را به جان هرکه می پرستی بلند شو.من غلط کردم.چه می دانستم تو انقدر شکننده ای.چه می دانستم مادر وخاله ام کمر به کشتن تو بسته اند.آن روز مادرم اصرار کرد که همراه آن دخترک لوس به خرید بروم. به جان خودت که از همه برایم عزیز تری این ها به زور برایم به خواستگاری رفته بودند.می دانستم به تو بگویم طاقت نمی...
-
231
جمعه 5 آبانماه سال 1391 21:27
امروز قبل از اینکه به دیدن کوچکترین نوه ی متولد شده ی پدربزرگم برویم به دیدن خودش رفتیم.زیر خروارها خاک خوابیده.چقدر گذشته است از 26 اسفندماه؟پدربزرگم عاشق بچه هایش بود.عاشق نوه هایش.همان جوری که قربان صدقه ی ما شترهای دراز می رفت با بچه های تازه متولد شده هم همینجور برخورد می کرد.توی اوج مریضی اش،درست قبل از اینکه به...
-
230
جمعه 5 آبانماه سال 1391 13:24
ته سیگار-6 Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 یادت هست وقتی سرم داد می کشیدی از ترس خودم را توی بغلت پنهان می کردم و تو از خنده ریسه می رفتی؟ آخرچه کسی دیده است این جور پناه آوردنی را به خود آن که از او ترسیده ای؟ توی این چند ماه که ترسیده بودم همش دنبال سینه ات می گشتم تا خودم را...
-
229
پنجشنبه 4 آبانماه سال 1391 17:24
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 ته سیگار-5 آخ یونس...یونس، تو چه می فهمی از این غربت این چند ماهه ی من؟از گریه های شبانه و طعنه های روزانه ای که هر رهگذر پس از اینکه از من بی حواس تنه می خورد صدایش را پشت سرش می انداخت و می گفت هوو...کوری؟تازه خیلی هایشان مودب تربودند و می...
-
228
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1391 22:17
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 ته سیگار-4 تو اینجا چکار میکنی؟چقدر شکسته شده ای.موهایت هم که سفید شده است. نگو که از دوری من بوده است که باورم نمی شود. حتما همان دخترک ترکت کرده است که حالا برگشته ای با این حال نزار. راستی از کجا فهمیدی؟هانیه؟تو به او گفتی؟گیرم که من جواب...
-
227
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 22:40
ته سیگار-3 تو هیچ وقت جرات بیان کردن حقیقت را نداشتی...چشم در چشم...شاید می ترسیدی...شاید هم دلت برایم می سوخت.راستی چرا باید این بلا سر من می آمد؟من که همه کار کرده بودم،من که کم نگذاشته بودم در عاشقی...چطور دلت راضی شد با منی که هیچ کس را به جز تو نداشتم این کار را بکنی؟ خدایا...نمی شد من انصراف بدهم از ادامه ی...
-
226
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 23:55
ته سیگار-2 خدا پدر هانیه را بیامرزد که این خانه را برایم جور کرد تا از خانواده ام جدا باشم.یادت هست چطور به خاطر تو جلو همه شان ایستادم یا ترجیح داده ای فراموش کنی؟ دست مریزاد! راستی...مرا چند فروختی؟ "او" آنقدر برایت سود داشت که ارزش فروش یک "روح" را داشته باشد؟بی انصاف...روحم را معامله کردی حواست...
-
225
یکشنبه 30 مهرماه سال 1391 23:41
ته سیگار-1 پایم را که به درون خانه گذاشتم پاکت خالی سیگار زیر پایم صدا کرد.این چندماههی بیحوصلگی با صحنهی همیشگی تهسیگارهایی که جابهجا رها شده بودند(روی پوست پرتقال حتی) نخستین چیزی بود که به هر میهمانی خوش آمد می گفت. بیحوصله مانتو و مقنعهام را میکنم و میاندازم روی جالباسی.مثل ادمی که عادت هرروزهاش است به...
-
224
شنبه 29 مهرماه سال 1391 00:58
می دانید؟خیلی وقت است از دانشمندها ناامید شده ام و تصمیم گرفته ام خودم که به اندازه ی کافی بزرگ شدم دست به کار شوم و شروع کنم به چیزهایی که اینها حتا به ذهنشان هم خطور نکرده است که باید بسازند.اینها یا دارند قانون گرانش زمین را از اول کشف می کنند یا بمب اتم می سازند و هزاران چس و گوزِ هوایی دیگر.می خواهم شامپو...
-
223
شنبه 22 مهرماه سال 1391 01:29
امروز وقتی از ترس اینکه مهمان هایمان بیایند و اتاق نامرتب من را ببیند یک تکنولوژی به نام سبد کشف کردم که کل اتاق را درون آن چپاندم و آن پشت مشت ها پنهان کردم و در همان حالی که داشتم فکر می کردم آدم در محدودیت ها چقدر شکوفا می شود،در همان حال نیز به این فکر افتادم که چقدر همیشه با ذهنم همین گونه رفتار کرده ام.هی خاطرات...
-
222
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 23:30
فی الواقع دارم به این فکر می کنم که کارکردن شوخی بزرگی بود که با باسن مبارک کردم.این روزها به قدری خسته می شوم که هر شب متکا را به چشم مخاطب خاص نداشته ای می بینم که به آغوشش شیرجه میزنم.روزها کارم این شده است که ثبت نام کنم.زنگ بزنم،تلفن جواب بدهم،پاسخبرگ بگیرم و در آخر هی کپی کنم و شما نمی دانید که این پروسه ی کپی...
-
221
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 20:56
فکر کرده ای چگونه است؟چگونه بدون این که بخواهی و حتا بدانی دلی را به آتش می کشی؟ درست مثل این می ماند که بی هوا شعله ی گاز را روشن کنی، بی که حواست باشد روی آن دستگیره ای آتش گرفته است و بوی سوختگی که همه جا را برداشت تازه بفهمی که چه کرده ای و چیزی نمانده باشد از آن دل- ببخشید دستگیره - جز جزغاله ای.تازه این در...
-
220
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 23:36
آدمی وقتی زیاد راه برود ابتدا پایش شروع به گزگز کردن می کند و سپس تاول می زند.اگر هم مواظبت نکنی این تاول ها می ترکند و دردناک می شوند.می خواهم بگویم دل آدمی هم با این که قد و قواره ای ندارد همین است.وقتی خیلی احساست را برای یک نفر خرج کنی شروع می کند به سوزن سوزن شدن.همینجوری خرج کنی و به هیچ نتیجه ای نرسی تاول می...