راستش را بخواهید خیلی وقت است به یک سوال مهم و اساسی رسیده ام و خیلی با خودم کلنجار رفتم که آن را با شما در میان نگذارم ولی دیدم نمی شود.راستش را بخواهید مخم دیگر گوزیدن که هیچ ریده است و آن این است که چرا؟هاع؟واقعن چرا؟چی شد که اینجوری شد؟یک روز خدا حوصله اش سر رفته بود گفت بیایم گل بازی کنم و یک دفعه دید انسان ساخته است؟بعد فک کرد بادکنک ساخته است آمد تویش را فوت کند که بادکنک بازی کند در انسان روح دمیده شد و یک دفعه ایستاد و گفت های اوری بادی؟هو آر یو دویینگ؟و بعد خدا به خودش گفت ای ول من چقد خفنم؟چقد خوبم؟آی فرشته ها بیایید هوا کنید بینم؟بعد این که می گویند خدا می خواسته انسان را امتحان کند یعنی چه؟آقا خودت می سازی خودت را امتحان کن خو.به آدم بخت برگشته چکار داری؟سوالی که من از شما آقای محترم که اسمت را گذاشته ای خدا دارم این است که همه ی کارهایت پسکی است؟خودت باید هی ویرایش چندم از انسان ها می دادی ندادی حالا می گویی امتحان؟امتحان عنه؟خوب است من بروم بچه پس بیندازم بعد ولش کنم توی اشتماع و بگویم می خواستم امتحانش کنم هاع؟خودت را خوش می آید؟چرا؟هاع؟واقعن چرا؟
هاع
خیلی
این نوشته هات را خیلی دوست دارم
یه جورایی شبیه شعر های فروغ هستش ... فقط نثر روان هستش
بابا شعرای فروغ کجا کسشرای من کجا:))