برنامه نویسها وقتی یک برنامهی جدید مینویسند و آن را روانهی بازارش میکنند هی رویش فکر میکنند هی در ورژنهای بعدی آن را تصحیح میکنند و باگهایش را درست میکنند و هیچ وقت هم از نتیجهی کارشان راضی ِ راضی نمیشوند. بعد بعضیها هم هستند اسم خودشان را گذاشتهاند خدا و نمیدانم از مغرور بودنشان نشات میگیرد یا گشادیشان، همینجوری یک نسخهی بتا از انسان ساختهاند و ول دادهاند توی اشتماع. تازه خیلی هم از نتیجهی کارشان راضی و خشنود بودهاند و هی زارت و زورت فتبارک الله احسن الخالقین به خیک خودشان و بقیه بستهاند. انگاری شق القمر کردهاند. خوب نمیشد آدم هی نیو ورژن داشته باشد؟ مثلا در ورژن ۱. ۰. ۱ انسان نشتی نداشته باشد. هی عرق نکند. حداقل میخواهد عرق هم بکند خوشبو باشد! یا در ورژن ۲. ۰. ۱ دیگر انسان احتیاجی به حمام کردن نداشته باشد. در ورژنهای بعدی موهای زائد را حذف کند. حالا ما هی مجبوریم برای اینکه ایشان این کارها را نکردهاند هی برویم حمام عوض ماله روی خرابکاریهایشان لیف بکشیم. تیغ بکشیم! یکی هم نیست از ایشان بپرسد خودت را خوش میآید؟ انصافت را شکر. خودت هم حوصلهاش را نداری بده به فرشتههایت رویش کار کنند. خیلی بیکار و بیعار ول میچرخند این روزها!
می گه یک روز که من خیلی از همه طرف بهم فشار اومده بود، دوستی بهم گفت: بالاخره بارون میاد، ابرای سیاه کنار میرن، هوا آفتابی میشه، توئم ناراحت نباش.بالاخره بارون میاد... دو روز بعد اسمس می زنه، می پرسه: بالاخره بارون اومد؟
بارون بیاد؟چه خیال خامی. از وقتی یادم میاد همش تون غُرِش بوده تو آسمون زندگیم.می دونید تون غرش چیه؟نمی دونید؟ همون آسمون غرمبه س.یزدیش میشه تون غرش. هی تون غرش شده هی ما ریدیدم به خودمون. هی تا اومده هوا صاف بشه یه ابر کوچولو اومده کنار باقی ابرا و تا به خودمون بجنبیم گنده شده.سیاه شده.خشن شده.جونمونو گرفته.
تو که اینا رو نمی دونی.
تو که نمی دونی احساسم بهم میگه تا توی این شهر لعنتی زندگی می کنم وعضمون! همینه. تنها دلخوشی این روزامم همینه. این که قراره ازین شهر بکنیم.تا اخر سال تحصیلی. شاید بارون بیاد این دفعه. آب و هوای دل ِ مردم یک شهر خیلی تاثیر داره تو اومدن بارون...
جواب اسمسشو اینجوری دادم: بارون وقتی میاد که ازین شهر کوفتی و مردمش خلاص شم...
فیالواقع هوا به قدری سرد است که ترجیح دادم با وجود مریض نبودن خودم را به مریضی بزنم و به شرکت نروم. چون تنها وسیلهی گرمایی حال حاضر شرکتمان یک بخاری برقی کوچک است و دیروز رسما یخ زدم و وقتی یخ میزنم دستم که تویش پلاتین به کار رفته تیر میکشد و شب سنگین میشود و بیخوابم میکند و راستی راستی خودم را معلول کردم رفت! عمهام به مادرم گفته بود دست دخترت را چشم زدهاند! هرچه فکر میکنم با بی عقلیای که من به خرج دادم احتمال اینکه عقل ناقصم را چشم زده باشند بیشتر است تا دست زیبایم! گفته بودم؟ دوباره شغلم را عوض کردم. اینجا کمک حسابدارم و طبیعتا شغلم را بیشتر از مسئول فروش بودن دوست دارم. مسئول فروش بودن حرّافی و روابط عمومی بالا میخواهد که من همیشه زیر آن زاییدهام! البته الان تنها کارهایی که به من محول شدهاست بایگانی کردن اسناد حسابداری مربوطه است و اینکه اگر به سند حسابداریای نیاز شد بر حسب تاریخ آن را از زونکن مربوطه پیدا کنم! شما تصور کن یک انسان شلختهای را که حالا مجبور است شلختگی های یک نفر شلختهتر از خودش را مرتب و جمع و جور کند! ولی باز هم آن را به مسئول فروش بودن ترجیح میدهم.یک شرکت لبنیاتی است و حیف که نمیخواهم تبلیغ کنم وگرنه میگفتم حتما محصولاتمان را بخرید که واقعا خوشمزه است.