274

در چند روز اخیر انقدر تسلیت و دلداری شنیده ام که حالم بهم می خورد اگر یک کلمه ی دیگر بشنوم. این پست را برای تسلیت یا دلداری نمی نویسم. می نویسم که چیزهایی به خودم ثابت شود شاید شما نیز پند گیرید:

پدرم رفت...خیلی راحت...وضو گرفته بود که نماز بخواند و یک دفعه دیگر نفس یاریش نمی کند برای ادامه دادن...

شما که غریبه نیستید، فکر می کردم بود و نبودش برایم بی تفاوت است، فکر می کردم از او متنفرم، فکر می کردم مرگش تاثیری به روزگارم ندارد.نه اینکه آرزوی مرگش را داشته باشم ها...نه...به جز یک نفر هیچ گاه آرزوی مرگ کسی را نداشته ام...فکر می کردم بمیرد هم طور خاصی نخواهد شد.

و الان می بینم که چقدر جایش خالیست،چقدر نبودنش روی قلبم سنگینی می کند، چقدر دلم برایش تنگ است و بهانه اش را می گیرد.چقدر اشتباه می کردم.چقدر دوستش داشتم...

چقدر باور ندارم نبودنش را...