هیچ چیز در این دنیای وانفسا سخت تر از دروغ گفتن دسته جمعی نیست و هرچه هم مغز
متفکری برای خودت باشی آخرش یک نفر سوتی می دهد و تو به این صورتی که هی باید از
اینور به آنور بدوی و جلوی سوتی ها را بگیری تا روی زمین نریزد چون که اگر روی زمین
بریزد به هیچ وجه من الوجوه نمی توان آن را جمع کرد. و امروز بدین صورت بودیم که می
خواستیم به ملاقات پدربزگم برویم و تا بیمارستان 50 دقیقه راه می بود و من باید سر
ساعت چار و نیم سرکارم می بودم و پدرم خیلی یواش رانندگی می کند. در این حد که من
با همه ی گشادی ام می توانم از ماشینش جلو بزنم.می خواهم بگویم که در حد پنج و ده
کیلومتر می رود و انگاری که عروس می برد خیر سرش. و من می خواستم برادرم ما را ببرد
و اگر پدرم می فهمید که او ما را می برد حتمن خودش هم برای دق دادن می آمد و بدین
صورت بود که هی گردن می کشید روی کیلومتر شمار ماشین و هی نوچ نوچ می کرد و می گفت
یواش برو و من قلبم خراب است و این حرف ها. و قرار شد یک ربع زودتر برادرم ماشین را
بردارد و به هوای دانشگاه رفتن از خانه خارج شود و بعد ما به او ملحق شویم و یک
دفعه پدرم گفت که من هم می خواهم به ملاقاتی بیایم و اینجا بود که مادر عزیز تر از
جانم که الهی من به قربانش بروم و احساس می کنم این اولین دروغ گنده ی زندگی اش بود
نزدیک بود سوتی بدهد و واقعن باورش شده بود که برادرم کلاس دارد و می گفت اشکالی
ندارد که! او ما را به همراه پدرت به بیمارستان می رساند و خودش سر کلاسش می
رود.آخر مادر من؟ منو نیگا؟ مگه او کلاس داشت؟هاع؟ و همان وقت بود که دیدیم دارد
گند زده می شود به کل نقشه مان و این شد که مثلن دوست برادرم یک دفعه بهش زنگ زد و
او هم از خانه بیرون رفت تا بقیه بیشتر از این سوتی ندهند. و خواهرم هم این وسط با
چشمانی به اندازه تخم مرغ به صورت تخماتیکی می خندید و خدا را شکر که به خیر گذشت
چرا این ها این جورند آخر؟
پسر چقدر تند تند داشتی به همه چیز رسیدگی میکردی
:دی