پریشانم.انگار ساعت یخ زده است.قطره قطره آب می شود و قطره قطره آب می شوم.تلخیش توی ذهنم است.تلخی شیرینی دارد عاشقی.حتی اگر عاشق هم نباشی می توانی درکش کنی.بوی تلخش که در هوا می پیچد مستت می کند.مثل یک فنجان قهوه ترک.به سنگ فرش هایی که رویش قدم نزده ایم زل زده ام.چندبار در ذهنم قدم زده باشیم خوب است؟چندبار در ذهنم عاشقم شده باشی خوب است؟همه ی حرکاتم ذهنی شده است.می خوابم،بیدار می شوم،می نویسم،با تو و بی تو.دلم به حال روحم می سوزد.دوگانه شده است طفلک.در خیالش با تو نرد عشق می بازد و یک دفعه خود را بی تو می بیند.این روح تحمل بی تو بودن را ندارد.کم آورده است از واقعیت..کم کم در خیالات زندگی کردن مالیخولیایی ام می کند. باید به داد این روح های دوگانه رسید.باید واقعیت را تحمیل کرد.حال هرچند سخت.
کلن هیچ موقع نباید به سیستم بانکداری در ایران اتماد کرد.یعنی کلن نباید به هیچ سیستمی در ایران اتماد کرد.یعنی می خواهم بگویم که شما بدون اینکه پول بردارید به اعتماد کارت بانکی از خانه خارج نشوید وگرنه به شدت توی گل گیر می کنید و امروز ما این گوه را خوردیم و با سه عدد کارت خیر سرشان بانکی از خانه خارج شدیم و به شدت پشیمان گردیدیم.بدین صورت که یک کارت بدون اطلاع قبلی مسدود شده بود.یک کارت به حول و قوه ی الاهی رمزش خود به خود عوض شده بود و یک کارت با اینکه موجودی داشت ولی نداشت!و مع الاسف باید بگویم که به شدت چس شدیم.و امروز فهمیدیم که اصلن در هیچ کجای این مملکت امام زمان گرانی نیست و اینها توطئه ی آمریکا و انگلیس جهان خوار است که لواشک ده هزار تومان است و راستش را بخواهید من اگر لواشکی ده هزار تومانی بخرم تا آخر عمر توی کمد نگهش می دارم و شاید به خودم اجازه بدهم که یک لیس از آن بزنم.و انتقادی هم دارم نسبت به سینماگران عزیز کشورمان.انقدر حقایق عریان جامعه را نشانمان ندهید.رودل می کنیم. برایمان بد است با حقایق جامعه آشنا شویم.اصلن خانم علیدوستی،شما چرا با این حالتان!دو دیقه آمده بودیم خودتان را ببینیم.انقدر عریانش نمی کردید خوب.در ضمن به یک نتیجه ای رسیدم امشب.گریه کردن من به گریه کردن صابر ابر شباهت زیادی دارد.همان طوری مربعی گریه می کنم.
دیده اید بعضی وقت ها گلاب به رویمان عن ها توی دستشویی گیر می کنند و هی باید چوب زد تا پایین بروند؟هرچه با خشانت بیشتری چوب بزنی زودتر پایین می روند.بعضی خاطرات هم همانند عنی هستند که گیر کرده اند و هیچ رقمه پایین نمی روند.اگر مغز سیفون داشت،حتا اگر مغز چوب خلا داشت میشد آن ها را برای همیشه بایگانی کرد تا عذاب ندهند آدم را. باید بتوان با خاطرات گهی خشن برخورد کرد.رو بهشان بدهی پدرت را در می آورند.آدم است دیگر.چقدر ظرفیت دارد.من نمی دانم این دانشمندان چه گهی می خورند؟چرا سیفون مغز اختراع نکرده اند؟اصلن بیایند یک چیزی بسازند که توی سرمان جاسازی کنیم و خودش تشخیص بدهد چه چیزی را بایگانی کند و چه چیزی را نگه دارد.چقدر تحمل خاطرات گهی را داریم مگر؟هاع؟
یادم می آید قبلن ها نوشتم که یکی از فانتزی هایم این عست که آلت مسئولان مربوطه را ببرم و بعد قاطی کنم و بعد بهشان پیوند بزنم تا هنگام زناشویی کردنشان بدون اینکه بفهمند یک نفر دیگر زنشان را انجام دهد و خودشان نفهمند و بدین صورت اسلام در خطر بیفتد و زلزله شود حتاع. و چه خوب می شد اگر مغز ها را می شد نیز این چنین قاطی کرد مثلن شما تصور کنید مغز ساسی مانکن را بیایند بگذارند در کله ی مهمترین مسئول مملکت که اسمش را نبر باشد و بیاید برایمان قر بدهد و بخواند.کم خوب عست؟همه شاد می شوند به همین قبله.یا مثلن مغز یک دانشمند اقتصاد را بگذارند درون کله ی ا.ن.تورم به زیر صفر می رسد به همین سوی چراغ.بعد مثلن مغز اسمش را نبر را بگذارند درون کله ی حامد بهداد.مغز حامد بهداد را درون کله ی احمد خاتمی جاسازی کنند.مغز احمد خاتمی را بگذارن درون کله ی جواد خیابانی.مغز ببعی را هم بردارند بگذارند درون کله ی علی آبادی.آبرو ریزی اش کمتر عست.آی بخندیم و روحمان شاد شود.
امروز بعد از مدت ها تصمیم گرفتم بر گشادی غلبه کنم و اتاقم را مرتب کنم و اگر نمی دانید بدانید که دوای گشادگی خورمالوست.می خواهم بگویم کون را هم می کشد.بله می خواستم مرتب کنم که متسفانه دستم را رنده کردم و اندازه ی چس مثقال از آن خون آمد و همه ی هم کشیدگی ام با آن خون خارج شد و همه ی انرژی ام ته کشید.می خواهم بگویم در زندگی هم همین جور است کاری را دوست نداشته باشی بکنی هرچه هم خرمالویش را بخوری با کوچکترین بهانه ای انجام نمی دهی.باید خرمالویش خیلی نارس باشد تا بتوانی کونت را هم بکشی و چه کسیست که نداند خرمالو همان انگیزه است.
لباس سیاهم را که می دانستم قرار است رنگ پس بدهد با دست شستم.چشمتان روز بد نبیند چقدر سیاهی بود که روانه ی فاضلاب شد. و چقدر خوب می شد که ما انسان ها هم مانند لباس بودیم و وقتی به حمام می رفتیم غم پس می دادیم و همه ی غم های سیاه را روانه ی چاه فاضلاب می کردیم. و وقتی بیرون می آمدیم غرق شادی بودیم و اثری از غم های گذشته در وجودمان نبود.می خواهم بگویم می ترسم انقدر غم پس بدهم که یک روز ببینم خودم کوچک شده ام و یک وحیده ی سیاه گنده کنارم نشسته است و دارد گریه می کند و هی می گوید من غم های وحیده ام.می ترسم وقتی من را ببیند که کوچک شده ام از بزرگی اش من را از پا در بیاورد.غم نباید انسان را از پا در بیاورد.
فقط دولت باید لایحه بودجه داشته باشد؟فقط مجلس می تواند لایحه ی بودجه را تصویب کند؟چرا ما آدم ها لایحه ی بودجه نداریم؟چرا یک فرشته بودجه ی شاد بودن ما آدم ها را تهیه نمی کند و برای تصویب پیش خدا نمی برد؟چرا خدا ما را بررسی نمی کند؟چرا به پرونده ها نگاه نمی اندازد تا بگوید فلانی را غمش را کمتر کنید.طاقت ندارد بیچاره.می ترکد می میرد.فلانی را شادتر کنید امسال.سال گذشته خیلی غمگین بوده است. لاکن اینگونه نباشد که کسری بودجه بیاوریم وسط سال.یک دفعه تحملمان تمام شود.دیگر شاد نباشیم.نمی شود که.باید دقیقن اندازه باشد.حالا یک ذره شادی اضافه آوردیم غمی نیست.ولی غم نباید اضافه بیاید.غم که اضافه بیاید آدم زودتر از موعد می میرد.
دقت کرده اید خیلی هایمان غیر از گوز توی پاکت کردن کاری انجام نمی دهیم؟اصلن زندگیمان شده است گوز توی پاکت کردن.می خواهم بگویم انقدر یکنواخت و الکی شده ایم.اصلن این اصطلاح گوز توی پاکت کردن هم زیادش است.گوز را که توی پاکت کنی بعدش می توانی آن را بترکانی و هارهار بخندی.اما بعضی کارها از این هم کمتر و بیخودترند.تمام احساست را خرج کسی می کنی که چیزی از دوست داشتن نمی فهمد.اگر هم می فهمد برای تو نفهم می شود.برای کسانی ارزش قائل می شوی که پشیزی برایت ارزش قائل نیستند.کسانی را می خواهی شاد ببینی که همیشه اشکت را در می آورند.با کسانی مهربانی که سرت داد می زنند.همان گوز توی پاکت کردن شرف داد.تا اعماق تهت نمی سوزی.تازه تخلیه هم می شوی.روده ات هم درد نمی گیرد.اما بعضی کارها را که می کنی روحت از درد جان می دهد.