دیده اید فامیل دور همیشه اصرار دارد که درها بسته باشد؟که پای هر دری نگهبانی باشد؟تا هر کس و ناکسی وارد نشود؟راست می گوید.به همین سوی چراغ راست می گوید.درِ دلِ همه باید بسته باشد باید عقل کنارش نگهبانی بدهد.نه اینکه برود دنبال بازیگوشی اش و این دل بی صاحاب جلوه کند.نباید هرکسی یلخی وارد دل شود و نفهمی کی وارد شد و کی تو را قال گذاشت و رفت.حتا وقتی می رود باید کسی باشد که دوباره دل را ببندد اگر حواسش نبود و در را بازگذاشت چه؟ از کجا معلوم یکی بدتر نیاید در دلت منزل کند هاع؟ مواظب در دلهایتان باشید همیشه بسته نگهشان دارید تا دربان دلتان طرف را تایید صلاحت نکرده است او را به دلتان راه ندهید. دل ها حساسند. رد پای آدم ها رویشان می ماند.یک روز به خودتان می آیید که توی دلتان از رد پاهای مختلف خاکی شده است.دل فرش نیست.خاک دل را نمی شود تکاند.
می خواهم شهری بسازم به نام خسته سرا. و بدین صورت باشد که همه ی ما خسته ها را از کل دنیا جمع کنند و داخلش بریزند. که بقیه ی مردم را خسته نکنیم.که عطر خستگی در هوا نپراکنیم.همین ماها که خسته ایم بس است.برای شرمساری خدا ما کافی ایم. و این شهر بدین صورت باشد که همه اش میخانه داشته باشد و قهوه خانه به صرف چای و سیگار. و در جا به جای شهر از بلندگوها آقامون داریوش بخواند.آقامون ابی حتاع. و حتاتر خانوم هایده.چاوشی هم صدایش را ول کند آنجا.اصلا غیر از خانوم هایده ی خدابیامرز باید ابی و داریوش و چاوشی را هم در این شهر گذاشت،آنها هم خیلی خسته اند. و آدم هی می بخورد و داریوش بخواند.سیگار بکشد و چاوشی ناله کند. قدم بزند و ابی همراهیش کند. ضجه بزند و هایده داغش را تازه کند. قول می دهم در این صورت همه ی خسته ها با هم بترکیم و به کشور گا برویم و همه از دستمان راحت شوند.