150

کوچه پس کوچه های قلبم را آب و جارو کرده بودم تا بیایی و بر تاج سر قلبم بنشینی.چه می دانستم ماندنت دائمی نیست.چه می دانستم می خواهی بروی؟ خیسی کوچه های قلبم کار دستم داد.همان آبی که پشت سرت ریختم تا سالم برگردی کار دستم داد.فکر می کردم برمی گردی.فکر می کردم به مسافرت می روی.آب را که ریختم خودت رفتی ولی بودنت نم کشید در قلبم.سنگین شد.نتوانست خودش را از قلبم بیرون کند.حالا اینجا بودنت سنگین شده در قلبم.نم کشیدگی اش باعث کپک زدگی قلبم شده.به بودنت بگو گورش را گم کند.می خواهم بودنت دیگر نباشد.
نظرات 1 + ارسال نظر
یه آقاهه پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:08 ق.ظ

و با هر تپش
بودنت میخیست
که فرو میرود وباز می آید

هعییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد