آدمیست دیگر.چشم که باز می کنی می بینی که از یک انسانِ سرخوش ِ خجستهی هارهارخنده کن تبدیل شدهای به یک انسان ِ افسردهی درخودمچاله شوی هارهارخنده کن ِ خیره به افق.هی می خندی تا بقیه نفهمند در اندرون توی خسته دل کیست و فیلان.می بینی هی از همه جا مانده ای هرچه خودت و حتا پدرمادرت زور زده اید که جا نمانی حتا با زودترگرفتن شناسنامه باز هم جا مانده ای از همه ی هم سن و سالانت و به یک لوزر بزرگ تبدیل شده ای که همه ی آنهایی که نصف تو سند و سال دارند تخته گاز از تو جلو زده اند و تو هی جامانده ای و هرچه می دوی نمیرسی.تازه فوقش هم برسی به ایستگاه قبلی هم سن و سالانت میرسی و آنها تازه نفستر در حال دویدن و رسیدن به ایستگاه بعدی اند.میدانید؟همه یک افقی برای خودشان ترسیم می کنند و ته این افق به یک نقطه ای می رسند ولی احساس می کنم آن نقطه در زندگی من وجود ندارد.یعنی آن نقطه بودها.العان خالی شده.خالی شده ام شاید.شاید هم کسی نقطه ی من را دزدیده.ته ته افق من به خط های موازی می رسد انگاری.
بعد میشوی مثل ِ این پیرمرد ها که مینشینند توی ِ پارک ، خیره میشوند به اطراف و میگویند : هعی .. روزگار ..!