باید یک وانت بگیرم از این نیسان آبی خسته ها.نع.کم است باید یک تریلی 18 چرخ بخرم.همه ی دلتنگی ها،غم ها،چسناله ها،خاطرات،همه ی چیزهای اصاب خردکن زندگیم را تویش بریزم.بعد ببرمش توی یک کوچه ی بن بست،خودم بنشینم پشت فرمان.گاز بدهم،هی گاز بدهم به دو متری دیوار که رسیدم خودم بپرم بیرون.خودش برود توی دیوار.همه شان بترکند به حول و قوه ی الاهی.بعد بشوم بدون خاطره.بدون غم.بدون همه چی.فرمت بشود قسمت ناراحت کننده ام کلن.بگردم دنبال آدم های خاطره ساز شاد.خاطره سازهای بندری.
وقتی بیس پنج سالت باشد و همه هعی بهت بگویند خااعک بر سرت که هیچ گهی نشده ای خیلی احساس لوزربودگی تو را فرا می گیرد.حالا فکر می کنی آنها که خیلی گه شده اند از تو بهترند؟ به همین قبله ی روبرویی اگر این طورباشند.آنها همه شکل هم گه شده اند و تو باید هنوز از اینکه مثل بقیه گه نشده ای از قادرمتعال(هه) سپاسگذار باشی.به تخمت که لوزر شده ای.اصلن لوزر خودشانند و حالیشان نیست.این ها لو(low)هایی هستند که زرزر می کنند.می خواهم بگویم کاش لوزرنبودگی در نگاه تو باشد نه در آن چیزی که به تو نشان می دهند.
رفته ام جلد خریده ام برای خودم.از این جلد خوشگل ها.که همه جایش بهار است.سرسبز است.از این جلدها که زنده است.خودم را جلد کرده ام تازگیها.جلدم هی می گوید،می خندد،معاشرت می کند،کس کلک بازی در میاورد اما تویش برعکس است.زیر جلدم هی سکوت می کنم با خودم،هی گریه می کنم،هی افسرده می شوم.جلد خوبیست.دوام خوبی هم دارد.فقط...این چسبش خوب نیست.خوب نچسبیده است.بعضی وقت ها غصه هایم رو می آید.چسب خوب سراغ ندارید؟