159

تو خوبی.تو خیلی خوبی.موبایلم آنتن نمی دهد وگرنه تو به من زنگ می زدی.

می دانم اس ام اس هایت نمی رسد وگرنه تو روزی هزار بار اس ام اس می فرستی.

ببخش عزیزم.موبایلم آنتنش صفر است.ایراد از تو نیست.ایراد از این خط های وامانده است. ایراد از این مخابرات تخمی است.وگرنه تو همیشه به یاد منی.

خودم را گول می زنم! می دانم که دست در دست آن دخترک تازه پیدا شده روزهایت را به شب می رسانی.شاید هم شب ها را به صبح پیوند می دهی.

بگذار این گونه فکر کنم.فکر کنم که تو به یاد منی.

احساسم را گرفتی.فکرهایم را نگیر.

من به دروغ هایم دلخوشم.

158

وقتی از شب قبل تصمیم گرفته باشی که صبح علی الطلوع بزنی بیرون دنبال کار و صبح علی الطلوعت بشود ساعت ده و نیم که از خواب بیدار شده ای معلوم است که خیلی احساس خوش به حال بودگی می کنی دیگر.و بعد هی به برادرت التماس کنی که تو رو خدااااااااا منو ببر و او هی نبرد تو را.تا تو اشک درون چشمان شهلایت حدقه بزند و به مانند کره خری یتیم به او زل بزنی تا دلش به حالت بسوزد و تو را به شهرک صنعتی ببرد.شهرک صنعتی می دانید چه جور جایی است؟بگذارید برایتان توضیح دهم.شما هی می روید هی می روید تا به جایی می رسید که بوی چس می آید ولی متاسفانه تابلویی نزده اند که به محدوده ی چس نزدیک می شوید و بعد از محدوده ی چس به شرکت ها و کارخانه ها می رسید که هیچ کدامشان نیرو نمی خواهند عنا.به درک که دست از پا درازتر برگشته ایم.بعد به خانه آمدیم و مادرم به تخمش بود که ما چقدر خسته و هار و هور و گشنه هستیم و از ما کار کشید هی.البته شما که غریبه نیستید من فقط بر حسن انجام کار نظارت کردم اما هی احساس خستگی کردم.بعد از آن دو ساعتی خوابیده و سپس زودتر از هر روز به کانون رفتم.آخر شما که نمی دانید علاوه بر منشی بودن نظافت کانون هم پای من است و بمیرم برای خودم که با کمال مظلومیت آن مکان درندشت 100 متری را جارو کردم.انتقادی هم دارم به عاقای نجفی عزیز که آبت نبود نانت نبود به نقی گیر دادنت چه بود که امروز دقیقن 3 ساعت نت نداشتیم و همه ی کارهایم ماند و من هی گوز توی پاکت کردم.هاع راستی،رییس محترم بنده هم امروز زحمت کشیدند و بعد از سه ماه 100 تومان به من دادند.باشد که رستگار شوم:|

157

زمانی می رسد که کوله بار خالی ات را تنها برای کلاس گذاشتنش بر می داری و به دوردست ها می روی.به امید این که جاده صاف است و فقط باید بروی تا به ناکجا برسی.حتا حوصله ی باندپیچی و چسب زدن روی زخم های تن و قلبت را هم نداری.می گویی خودش کُل می بندد خشک می شود.چرا خودم را خسته کنم؟بعد هی می روی هی دست اندازهای لعنتی تو را به زمین می زنند.هی زخم هایت سرباز می کنند.هی خاطره های لامصب قلبت را جر می دهند.زخم هایت کل نمی بندند هیچ،با شدت بیشتری شروع به خون ریزی می کنند.باید قبل از رفتن به دوردست ها یک بولدزر بیاوری و این دست اندازها را،این خاطره های لامصب را، با خاک یکسان کنی.وگرنه هیچ وقت! سر نمی رسی.

156

می دانید وقتی بعد از مدت ها گوشه نشینی بلند شوید و توی دلتان صدای خرت خرت بیاید یعنی چه؟یعنی ته نشین شده اید.یعنی این تکه های دلتان است که رفته است چسبیده است به روده تان و چند روز دیگر بگذرد از کونتان هم در می آید و برای همیشه می رود.عادمی وقتی ته نشین می شود باید برود دست کند توی ته نشین شده ها.خودش را جمع کند.هرکسی آن وسط ها اضافی است بریزد دور.همین ها دل را سنگین کردند و بعد شکستند و بعد هم ته نشین شد دیگر.خیلی ها به زباله دانی بروند بهتر است به همین قبله.عادمی باید مواظب باشد رسوب نکند.رسوب هم کرد بگردد تکه هایش را پیدا کند و به هم بچسباند.تکه های دل نباید دفع شوند.

155

اینجا ایران است.نباید همه ی توانت را روی کارت بگذاری.نباید هرچه مافوقت می گوید گوش کنی.باید یکی را گوش کنی و سه تا را به تخمت حواله کنی.حالا تخم هم نداشتی تخمدان که داری به همان ها حواله کن.خر مغزت را گاز گرفته؟ زودتر می آیی و دیرتر می روی که چه بشود؟وجدان کاری؟خاااااک عالم بر سرت که وجدان کاری نداشته باشی.وقتی به همه ی اُردهایشان گوش می دهی همین می شود دیگر.فکر می کنند باید سواری بگیرند.فکر می کنند اگر سوارت نشوند و دوپایشان را بر گردنگت فشار ندهند و حین سواری گوش هایت را نکشند خسرالدنیا والآخره خواهند شد.حقوقت را نمی دهند تا جایی که راه دارد و هی تن و بدنت را می لرزانند که جریمه ات می کنیم.ای ک*ی*رم درون خودتان و کارتان و حقوقتان.اینجا ایران است متسفانه.

154

می دانید ک*ی*ر خوردگی چیست؟نمی دانید؟بگذارید برایتان تعریف کنم.ک*ی*ر خوردگی یعنی این که وقتی می بینی از چرک بوی لاش گربه مرده می دهی و به حمام بروی و به هوای اینکه آب گرم می شود شروع کنی به شستن خودت و وقتی زیر دوش نفست از آب سرد گرفت بفهمی که گاز قطع شده است و ک*ی*ر همه ی آبا و اجدادت را نثار اداره ی فخیمه ی گاز کنی که گاز را قطع کرده اند خسیس ها مگر نود و هش هزار تومان چقدر است که قطع کرده اید این لامصب را. و بعد به سان انسان های عصر حجر آب توی قابلمه داغ کنی و تشت تشت روی سر و کله ات بریزی و هی به آب داغ آب ببندی تا کم نیاید و قندیل نبندی از سرما.تازه بعد بیرون بیایی و بفهمی که اداره ی فخیمه ی گاز گازتان را قطع نکرده بلکه مشکل خانگی بوده است و به همه ی خاندان گازی لعنت نثار کنی و دوس داشته باشی در بیاوری و بشاشی به این دنیا و بعد یادت بیاید آلت مربوطه را نداری برای درآوردن و ک*ی*ر شوی.

153

درخت نمی خواهی؟از بس منتظرت مانده ام تبدیل به درخت شده ام.برای تزئین خوبم که.بیا و مرا بکار.زحمتی ندارم برایت که.خودم هر روز گریه می کنم و خودم را آبیاری می کنم.درختی ندیده بودی که اشک بریزد مگر نه؟این هم از مزایای بی تو بودن است.می خواهم هوای دور و برت را صاف کنم نیت دیگری ندارم از نزدیکت بودن.می خواهم مونوکسید بگیرم و اکسیژن بدهم.این مونوکسیدها برایت سم است عزیزکم.می خواهم هر عاشقی بغل خواست بیاید این درخت را بغل کند و به او تکیه کند.عشاق نباید بی بغل بمانند.نباید عقده ای شوند از بی تکیه گاه بودن.همین من برای عالمی کفایت می کنم.

152

فی الواقع به درجه ای از به تخمم بودگی در تنهایی رسیده ام که امروز 5 ساعت بدون گوشی هایم بیرون بودم و نفهمیدم اصلن که نیستند.بله العان می خواستم بگویم مرفه بی دردی هستم که دو تا گوشی دارم و موفق شدم. به کسی چه که یکی از این دو تا نوکیا یازده دو صفر است هاع؟خیلی هم با کلاس و خوب است و 7 سال است که دارمش عاخ هم نگفته است به همین قبله.کاش خودم هم مثل این یازده دوصفر بودم که هرچه به زمین می خورم عاخ هم نگویم نه اینکه در سن بیس پن سالگی یک به گا رفته ی عظمای حواس پرت باشم که به زور حتا یادم بماند امروز چندشنبه است و من کیَم؟اینجا کجاست و کی منو ریده آیا؟

151

رج می زنم.خیالت را رج می زنم.خیالت را می بافم فلانی جان.از رو، دل می دهم و می بافم و از زیر می بافم و دل می دهم.می خواهم لباس خیالم را بر تنت ببینم.همین خیالبافی ها کارم را زار کرده فلانی جان.هی لباس خیالم را برایت می بافم بدون اندازه گیری.خیالاتم بر بدنت زار می زند.گشاد شده است خیالاتم بر بدنت عزیزکِ این دلِ تنها مانده.قربانت بروم.بایست.همینجا.همینجور خوب است.می خواهم دورت بگردم و ببافم خیالاتم را.شاید کیپ بدنت شود.شاید خیال اضافه نبافم.

150

کوچه پس کوچه های قلبم را آب و جارو کرده بودم تا بیایی و بر تاج سر قلبم بنشینی.چه می دانستم ماندنت دائمی نیست.چه می دانستم می خواهی بروی؟ خیسی کوچه های قلبم کار دستم داد.همان آبی که پشت سرت ریختم تا سالم برگردی کار دستم داد.فکر می کردم برمی گردی.فکر می کردم به مسافرت می روی.آب را که ریختم خودت رفتی ولی بودنت نم کشید در قلبم.سنگین شد.نتوانست خودش را از قلبم بیرون کند.حالا اینجا بودنت سنگین شده در قلبم.نم کشیدگی اش باعث کپک زدگی قلبم شده.به بودنت بگو گورش را گم کند.می خواهم بودنت دیگر نباشد.