169

می خواهم دلم را بکوبم و از نو بسازم.البته می خواهم کلهم ساختمانش را فرق دهم.اصلن نباید شبیه گذشته اش باشد.قبل‌تر ها فکر می کردم دل باید دهکده ای تک سرنشین باشد.تا یکی تویش هست کس دیگری حق ندارد پایش را تویش بگذارد.حتی تا کسی کامل دور نشده از دلت نباید مهمان جدید بیاوری.می گفتم: دل است،ترمینال که نیست.دلم دهکده ی کوچک و خوش آب و هوایی بود.هر مسافری آمد گوشه ای را خراب کرد و رفت.حالا که دیگر از دهکده جز ویرانه ای نمانده باید بکوبم و از نوبسازمش.می خواهم این بار فقط اتاقک کوچکی بسازم بدون هیچ در و پنجره ای حتا.با دیوارهای بتونی.سقف هم داشته باشد که هیچ دزدی وارد حریمش نشود.می دانید؟فکر می کنم این جوری امن تر باشد.

168

وقتی تا فیها خالدونت از گرما جر خورده است و مانده ای با این موهای دراز که نبافته ای و پشت سر انداخته ای چه کنی بهترین کار کچل کردن از بیخ و بن است.یعنی جوری کچل کنی که ملت بتوانند خودشان را در کله ی سفید و براق ات ببینند. و من سال هاست که می خواهم کچل کنم و هی مادرم می گوید اومدیم و کچل کردی و برایت خواستگار آمد چکارکنیم؟و من هی کچل نمی کنم و هیچ کس نمی‌آید مرا بگیرد شاید کچل کنم بهتر باشد.نع؟و خرجش این است که بروم توی حمام و با تیغ یک بار مصرف کله ام را بزچین کنم تا مادرم مجبور شود برای بدترنشدنش رضایت به کچل بودگی من بدهد و حتی حدیث داریم که الکچاله من الایمان یعنی کچل کردگی از ایمان است و حتی یک منبع آگاه از احادیث که نخواست نامش فاش شود گفت که یکی از بزرگان که او هم نخواسته است نامش شود فرموده است که کچل ایز سو سکسی.به من چه که منبعش خارجکی بوده است.من رفتم بزچین کنم کله ام را.خدافس.

167

دور نیست روزی که مغزم هم از دست این کسخل بازی های من خسته شود و بفهمد که بود و نبودش برای من بی تاثیر است و چارقدش را محکم ببندد،چادرش را به کمرش گره بزند، عصایش را هم بردارد،آخر مغزم پیر شده است از دست من،بسته ی سیگارش هم را بردارد،درست است که خودم سیگاری نیستم ولی مغزم سیگاری است در اعماق تهش.روزی دو سه پاکت دود می کند تا آرام شود،همین که تریاکی نشده است جای شکرش باقی است با ایم همه درد و مرضی که من به جانش انداخته ام.بله،کوله بارش را می بندد و به دوردستها می رود.و من تا دیروز فکر می کردم دوردست ها یک جاده ی خشک و خالی بدون هیچی است.اما دیروز فیلمی دیدم که کلن ذهنیتم را عوض کرد و در صحنه ی اخر فیلم دو شخصیت اصلی فیلم به دوردست رفتند و دوردستشان درخت هم داشت.راستش را بخواهید من تا به حال یک دوردست را از نزدیک ندیده بودم.مغزم می تواند در حال رفتن به دوردست زیر درخت ها هم استراحت کند.بود و نبودش که برای من فرقی نمی کند.برود دنبال زندگیش بهتر است.

166

بعضی وقت ها نباید اتفاق بیافتد.کل کائنات یک طرف جمع می شوند و تو طرف دیگر ایستاده  ای مسابقه ی طناب کشی برگزار می کنید برای اتفاق افتادن و نیفتادن یک چیز.تو به شدت مصری که اتفاق بیفتد و کائنات می گوید نه عیزم،نمی شود،نشود هم برای تو بهتر است هم برای بقیه.اما تو که این حرف ها سرت نمی شود،مرغِ خرت یک پا دارد و می گویی باید بشود،و امان از وقتی که تو بر کائنات پیروز شوی.اول مثل خری که بهش تیتاپ داده باشند خوشحالی و در پوستین خودت نمی گنجی.اما بعد می فهمی چه گهی خورده ای.من نباید اتفاق می افتادم،شش سال هی کائنات گفت نع،هی مادرم گفت بله.هی به دکتر رفت و قرص خورد تا بچه دار بشود و هی نشد تا آخر یک روز بیشتر از حد معمولش قرص خورد و شد آنچه نباید میشد.بله من اثر قرص هایی اشتباهیَم.دارم به این فکر می کنم که اگر من نبودم خیلی بهتر بود.حداقل برای مادرم.می توانست با آرامش جدا شود بدون اینکه بچه ای باشد که به تخمش باشد.آخر مادر من بچه هایش خیلی به تخمشند.اگر من اتفاق نیفتاده بودم العان یک ردکرده ی بیس پن ساله ی به گای عظما رفته اینجا ورور نمی کرد و این خیلی بهتر بود به همین سوی چراغ.

165

نمی دانم چرا بعضی ها عادت دارند دماغ پینوکیووارشان را تا اعماق زندگی آدم وارد کنند و شروع کنند به جاج کردن آدمی و دماغشان مانند آلتشان عمل کند و انسان را به گا بدهد.عزیزان من جاجر نباشید در زندگی.زمانی می رسد که خودتان بیخود و بی جهت جاج شوید و به گا بروید.جاجربودگی برای زندگی انسان بسیارخطرناک است.آدمی را در موضع برتری قرار می دهد با اینکه اصلن هم برتر نیستی.در ضمن ریدم به فرق سر کسی که بخواهد کسی را از نوشته هایش جاج کند:|

164

به هر طرف که نگاه می کنم جای خالی ات توی چشم می زند.مثل سوزن در قلبم فرو می رود جای خالی ات.به راست نگاه می کنم جای خالی ات برایم زبان درازی می کند.به چپ نگاه می کنم برایم شیشکی می بندد جای خالی ات.به جلو خیره می شوم شکلک در می اورد لامصّب.به پشت نگاه می کنم جای خالی ات آلتش را در آورده و می خواهد در خاطراتم فرو کند و مرا به گا بدهد.باید قاب کنم جای خالی ات را.باید اول قابش کنم و یک دل سیر نگاهش کنم و بعد توی انباری قلبم دفنش کنم.تا با شیطنت هایش مرا به گا ندهد.کاش میشد جای خالی ات را بسوزانم.حیف که حاهای خالی مانده همیشه نسوزند و می سوزانند فقط.

163

تا به حال آغوش بی جنبه ی طلبکار دیده اید؟خوب حقیقتش را بخواهید من دیده ام.یک بار فقط کافیست تا گوش کند که آقامون داریوش می خواند: هر شب هرم دستاتو به آغوشم بدهکارم.از فردایش هی توی سرم می زند.هی من را توسری خورده می کند،هی می گوید:هووووووووووی خره یادت باشدها!هرم دستاشو به من بدهکاری.آغوش است دیگر.خر است.نمی فهمد که اگر خالی مانده است برای خودش بهتر است.برایش بهتر است تا با بشکه پر شود و با بعضی های معلوم الحال پر نشود.هی می گوید هرم دستاشو به من بده.آخر هرم دستاشو کجا بیاورم من توی این بی بضاعت بودگی؟هاع؟دور نیست روزی که از دست این طلبکاری هایش تو سری خورده شده بعد بترکم و بمیرم و پس از مردن موتاد شده و سر از جوب های کنار خیابان درآورم و شهرداری بیاید من را جمع کند و در بیابان بریزد.حالا که فکرش را می کنم می بینم خودم سر به بیابان بگذارم راحت تر است.شهرداری هم به زحمت نمی افتد.چهره ی شهر هم با یک آدم بدهکار که دست های طرفش را کم دارد زشت نمی شود شهرداری هم می تواند به بقیه ی زیباسازی هایش برسد.به تخمش که یکی از بی بغلی سر به بیابان گذاشته است.

162

فی الواقع هوا به مانند خرماپزان گرم است با این تفاوت که دیگر خرما پزان نیست.خرپزان است و همین العان من یک خر پخته هستم که اینها را تایپ می کنم و به زبان ساده تر بخواهم بگویند خر داغ می کنند در این هوا.انتقادی که به جناب مستطاب خدا دارم این است که: آبت نبود؟نونت نبود؟تابستانت چه بود؟و چطور می شود که در بعضی جاهای آفرینش مخت ریده است؟حالا من مثال نمی زنم که بحث سیاسی می شود و خوب نیست.ولی نباید اینگونه باشد که در آفرینش مخت بریند.ناسلامتی خدایی.بعضی وقت ها فکر می کنم خدا و اینها همه دروغ هاییست که شیطان به خورد ما داده است از بس دنیا پر از اشکال است.شاید خودِخرش این دنیا را ساخته است و برای اینکه ما نفهمیم چقدر اشکال دارد گفته است اینها کار خداست.شاید شیطان خدا را زندانی کرده است.

161

بیایم نزدیکی خانه تان.بروم روی بلندترین ساختمان آن حوالی.خواسته باشم خودم را پرت کنم پایین.هی همه ی مردم جمع شوند.هی پلیس بیاید.هی آتش نشانی و آمبولانس آژیرکشان خودشان را برسانند.بعد هی نپرم تا تو بیایی.هی آب دهنم را قورت ندهم از ترس.بعد تو با یک حالت به تخمم واری نزدیک شوی.بعد هی بترسم.هی به پایین نگاه کنم.بفهمم ارزشش را نداری.همه ی آب دهن هایی را که قورت نداده ام از همان بالا روانه ی صورتت کنم و خیلی ملو جلوی چشمان بهت زده ی مردم بیایم پایین.بروم سوار ماشین آتش نشانی بشوم، و به دوردست ها بروم، بی که تو در ذهنم باشی.آی حال می دهد.همه ی دوست داشتنم روی صورتت جمع شده است العان.بشویی همان هم پاک می شود از زندگیت.

160

فکر کرده ای چه؟فکر کرده ای می گویم اگر کنارم بودی بغلت می کردم؟نازت می کردم؟یا مثلن دستانم را دور گردنت حلقه می کردم و لبانم را برایت لوله می کردم و از این قبیل عشقولانه بازی ها؟فی الواقع باید عرض کنم که زاییده ای عزیزم.راستش را بخواهی اگر کنارم بودی اولین کاری که می کردم این بود که لگدی محکم حواله ی تخمانت کنم تا برای همیشه عقیم شوی.اصلن شاید مثل پسر همسایه ی ما که توپ خورد به تخمش و تخمش را کشیدند تو هم یک تخم می شدی و من هی به قیافه ی نزارت می خندیدم و روحم شاد می شد.اگر کنارم بودی موهایت را می کشیدم و مجبورت می کردم دور تا دور خانه به من سواری مجانی بدهی.آخر می دانی؟من از بچگی آرزو داشتم خر سواری کنم و چه کسی بهتر از تو؟تازه در حال سواری گوش هایت را هم می کشیدم و به کونت پس گردنی می زدم.خدا را شاکر باش عزیزم که کنارم نیستی.عنتر.