لباس سیاهم را که می دانستم قرار است رنگ پس بدهد با دست شستم.چشمتان روز بد نبیند چقدر سیاهی بود که روانه ی فاضلاب شد. و چقدر خوب می شد که ما انسان ها هم مانند لباس بودیم و وقتی به حمام می رفتیم غم پس می دادیم و همه ی غم های سیاه را روانه ی چاه فاضلاب می کردیم. و وقتی بیرون می آمدیم غرق شادی بودیم و اثری از غم های گذشته در وجودمان نبود.می خواهم بگویم می ترسم انقدر غم پس بدهم که یک روز ببینم خودم کوچک شده ام و یک وحیده ی سیاه گنده کنارم نشسته است و دارد گریه می کند و هی می گوید من غم های وحیده ام.می ترسم وقتی من را ببیند که کوچک شده ام از بزرگی اش من را از پا در بیاورد.غم نباید انسان را از پا در بیاورد.
فقط دولت باید لایحه بودجه داشته باشد؟فقط مجلس می تواند لایحه ی بودجه را تصویب کند؟چرا ما آدم ها لایحه ی بودجه نداریم؟چرا یک فرشته بودجه ی شاد بودن ما آدم ها را تهیه نمی کند و برای تصویب پیش خدا نمی برد؟چرا خدا ما را بررسی نمی کند؟چرا به پرونده ها نگاه نمی اندازد تا بگوید فلانی را غمش را کمتر کنید.طاقت ندارد بیچاره.می ترکد می میرد.فلانی را شادتر کنید امسال.سال گذشته خیلی غمگین بوده است. لاکن اینگونه نباشد که کسری بودجه بیاوریم وسط سال.یک دفعه تحملمان تمام شود.دیگر شاد نباشیم.نمی شود که.باید دقیقن اندازه باشد.حالا یک ذره شادی اضافه آوردیم غمی نیست.ولی غم نباید اضافه بیاید.غم که اضافه بیاید آدم زودتر از موعد می میرد.
دقت کرده اید خیلی هایمان غیر از گوز توی پاکت کردن کاری انجام نمی دهیم؟اصلن زندگیمان شده است گوز توی پاکت کردن.می خواهم بگویم انقدر یکنواخت و الکی شده ایم.اصلن این اصطلاح گوز توی پاکت کردن هم زیادش است.گوز را که توی پاکت کنی بعدش می توانی آن را بترکانی و هارهار بخندی.اما بعضی کارها از این هم کمتر و بیخودترند.تمام احساست را خرج کسی می کنی که چیزی از دوست داشتن نمی فهمد.اگر هم می فهمد برای تو نفهم می شود.برای کسانی ارزش قائل می شوی که پشیزی برایت ارزش قائل نیستند.کسانی را می خواهی شاد ببینی که همیشه اشکت را در می آورند.با کسانی مهربانی که سرت داد می زنند.همان گوز توی پاکت کردن شرف داد.تا اعماق تهت نمی سوزی.تازه تخلیه هم می شوی.روده ات هم درد نمی گیرد.اما بعضی کارها را که می کنی روحت از درد جان می دهد.
دیگر معاشرتم نمی آید.بیشتر از اینکه معاشرت کنم می نویسم.با آدم ها که هیچ با روح ِ کسخلم هم کم معاشرت می کنم.آخر دیگر حرف های هم را نمی فهمیم.من فارسی حرف می زنم و او یک زبان عجیب غریبی دارد که نمی دانم مخصوص کجاست!اصلن نمی فهممش. خیلی بد است که ندانی روحت چه می خواهد. العان کامل معاشرتم ته کشیده و وحیده ز معاشرت ایز امپتی بات مای وال ز معاشرت ایز فول. یعنی می خواهم بگویم از بس با دیوار اتاقم معاشرت کرده ام خودم خالی شده ام و دیوار اتاقم پر شده است از حرف هایم و وقتی ظرفیت تخم های عادمی تمام می شود مجبور می شوی از دیوار کمک بگیری.یعنی یک روز صبح بیدار می شوی و می بینی که تخم هایت دارد چکه می کند و نشتی پیدا کرده است و دیگر درست بشو نیست و نمی شود دایورت کرد.اینجاست که دیوار تخم می شود.امان از روزی که دیوار پر شود.روی سرت خراب می شود.
شما که غریبه نیستید،دلقک بودن را دوست دارم،دوست دارم هرچه ناراحت ترم شادتر باشم.دوست دارم همه را بخندانم و اینگونه می شود که با وجود اینکه گواهینامه ندارم به زور ماشین را از برادرم گرفته با لباس آستین کوتاه پشت فرمان می نشینم و با دنده 1 40 تا می روم و کاری می کنم که برادرم کفشش را در بیاورد و هی به سر خودش بکوبد و هی سر هر خیابانی که می رسم بوق بوق می کنم.حتی سر قبرستان هم بوق زدم.خوب روحست دیگر.شاید دلش خواست از خیابان رد شود.روحی که یک بار مرده را که نباید دوباره کشت.بماند که خیلی از زنده ها روحشان چندین بار مرده است! کلن بوق زدن خوب است.همه را هوشیار می کند.حواست اگر پرت باشد جمع می شود.خدایا چرا برای زندگی هایمان بوق نگذاشته ای؟ البته ماها از بس حواسمان پرت است بوق تریلی 18 چرخ را هم نمی فهمیم.باید به جای بوق فرشته هایت را بفرستی تا گوشمان را بکشند.
خاطرات خیلی بی پدر مادرند.خاطرات چشم دارند و به جدم قسم که حسودند.مهم نیست که جدم را می شناسم یا نه!مهم این است که با عرضه است و مثل بعضی ها نیست.خاطرات تا می بینند عادم شاد است و می خندد،تا می بینند همه چیز را فراموش کرده ای از عمیق ترین پستوهای ذهن سرک می کشند و می گوین آاااای حواست باشد ما هنوز اینجاییم، نخند.یادت هست آن روز را؟یادت می آید فلان کسک را؟در خاطرت هست بهمان کار؟ما هنوز اینجاییم و با تمام قوا زندگی را به کامت تلخ می کنیم.پشیمان باش.نخند.گه می خوری شاد باشی تا ما هستیم!
آی جماعت..خدایتان به هیچ دردی نمی خورد.امروز تستش کردم مردود شد.خدا جان رد شده ای.واقعن یک آشپز درون درگاه کبریاییت پیدا نمی شود که وقتی می آیم با جعبه ی خالی پیتزا رو به آسمان التماست می کنم که من گشنمه جعبه را پر کند؟نه واقعن خجالت نکشیدی؟رویت شد یک گشنه را نا امید برگردانی؟حالا یک پیتزا در جعبه ی ما می گذاشتی چیزی ازت کم میشد؟حالا فهمیدم که اصلن عرضه نداری.اگر عرضه ی پدرم نبود من هم العان نبودم به خودت قسم.اصلن از این به بعد به پدرم قسم می خورم به جای تو. چه انتظاراتی ازت داشتم ها.خدایی که به یک گشنه رحم نکند دیگر تکلیفش ملوم است.
دیده اید حسابدارها در پایان هر سال مالی حساب های موقت را می بندند؟ابتدا ترازآزمایشی می گیرند و بدهکار و بستانکار را مشخص می کنند؟سپس ترازنامه را تکمیل می کنند و تکلیف دارایی ها و بدهی ها را مشخص می کنند؟دیده اید دو طرف ترازنامه باید مساوی شود؟در زندگی هم باید همین جور باشد با این تفاوت که هر روز پایان سال زندگیست.هر روز باید حساب های موقت را بست. و حساب ها را اصلاح کرد از کجا معلوم که فردایی باشد تا بتوان به حساب ها رسیدگی کرد؟باید حساب دارایی ها و بدهی های زندگی را داشت.باید مخاطب خاصی که دیگر نیست را در یک حساب موقت انداخت و با حساب خلاصه سود و زیان بست.البته برای من که زیان خالص حساب میشد او را نمی دانم!در تراز آزمایشی زندگی ام تنها بدهکاریم به مادرم است و بستانکار بقیه دور و بری هایم هستم.البته شاید سیستم حسابداریمان با هم فرق کند و آنها فکر کنند من به آنها بدهکارم.ممکن است حق داشته باشند.باید رسیدگی کنم! هرچه حساب می کنم دو طرف ترازنامه ی زندگیم مساوی نمی شود. یا به زندگیم بدهکارم یا خدا آن وسط ها اختلاس کرده است.راستی خدا...من به تو بدهکارم یا بستانکار؟شاید هم تو صاحب سرمایه ای.
پایم را درست مقابل چشمانم قرار داده ام و می نویسم.البته نه اینکه فکر کنید که انقدر کوتاه هستم که پا و سرم در یک راستا قرار دارند ها!نع.فقط العان پایم به زیر میز حساسیت پیدا کرده است و وقتی به طرف زیر میز می برمش خودش را به عقب پرت می کند و روی میز جا خوش کرده است.یعنی العان یک پایم کنار کیبرد و یکی پایین است. و العان داشتم به این فکر می کردم که بعضی دردها چقدر عمیقند!حتی از درد کنده شدن ناخن عمیق تر.بعضی دردها ناخنِ قلبت را می کنند و حتا نمی توانی داد بزنی و کسی را صدا کنی. و هیچ کس نمی آید چسب زخم بزند و قلبت را محکم ببندد،خودت هستی و خودت.یا باید روی قلبت را مرهم بگذاری که نمی شود،مرهمش سخت گیر می آید،یا باید بگذاری خودش جوش بخورد و مواظب باشی که بد جوش نخورد که تازه اول مصیبت می شود.باید خیلی مواظب قلب ها بود که به زیر میز گیر نکنند.