-
279
شنبه 10 اسفندماه سال 1392 21:54
چند روزیست دارم به این فکر میکنم که این زندگی ِ واقعی ِ من نیست. زندگی ِ واقعی ِ من شاید آن بیرون پنهان شده. شاید باید نشانهها را دنبال کنم، کشف رمز کنم، بر اساس منطق نداشتهام پیش بروم و یک دفعه اوره کا اوره کا کنان بپرم بیرون و زندگیام گل و بلبل بشود. مثلا شاید یکیاش این باشد که در زندگی واقعی پدرم نمرده، پدر...
-
278
جمعه 9 اسفندماه سال 1392 11:38
حالم هیچ خوب نیست.آدمی که خودش را به محیط مجازی آلوده می کند و از دنیای واقعی تقریبا می برد با نوشتن خودش را سبک می کند.یکی با چسناله یکی هم مثل من به قول شماها با کسنمک بازی. همیشه می نویسم یا به قول شما مسخره بازی در می آورم که چیزهایی یادم برود.انتظار همدلی یا خندیدن یا هر کوفت دیگری ندارم. اما بعضی ها دقیقا همانند...
-
277
جمعه 18 بهمنماه سال 1392 22:42
برنامه نویسها وقتی یک برنامهی جدید مینویسند و آن را روانهی بازارش میکنند هی رویش فکر میکنند هی در ورژنهای بعدی آن را تصحیح میکنند و باگهایش را درست میکنند و هیچ وقت هم از نتیجهی کارشان راضی ِ راضی نمیشوند. بعد بعضیها هم هستند اسم خودشان را گذاشتهاند خدا و نمیدانم از مغرور بودنشان نشات میگیرد یا...
-
276
جمعه 18 بهمنماه سال 1392 19:32
می گه یک روز که من خیلی از همه طرف بهم فشار اومده بود، دوستی بهم گفت: بالاخره بارون میاد، ابرای سیاه کنار میرن، هوا آفتابی میشه، توئم ناراحت نباش.بالاخره بارون میاد... دو روز بعد اسمس می زنه، می پرسه: بالاخره بارون اومد؟ بارون بیاد؟چه خیال خامی. از وقتی یادم میاد همش تون غُرِش بوده تو آسمون زندگیم.می دونید تون غرش...
-
275
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1392 10:34
فیالواقع هوا به قدری سرد است که ترجیح دادم با وجود مریض نبودن خودم را به مریضی بزنم و به شرکت نروم. چون تنها وسیلهی گرمایی حال حاضر شرکتمان یک بخاری برقی کوچک است و دیروز رسما یخ زدم و وقتی یخ میزنم دستم که تویش پلاتین به کار رفته تیر میکشد و شب سنگین میشود و بیخوابم میکند و راستی راستی خودم را معلول کردم رفت!...
-
274
جمعه 13 دیماه سال 1392 23:57
در چند روز اخیر انقدر تسلیت و دلداری شنیده ام که حالم بهم می خورد اگر یک کلمه ی دیگر بشنوم. این پست را برای تسلیت یا دلداری نمی نویسم. می نویسم که چیزهایی به خودم ثابت شود شاید شما نیز پند گیرید: پدرم رفت...خیلی راحت...وضو گرفته بود که نماز بخواند و یک دفعه دیگر نفس یاریش نمی کند برای ادامه دادن... شما که غریبه...
-
273
جمعه 29 آذرماه سال 1392 00:11
در حالی که دارم از کمردرد به خودم می پیچم و این سطور را تایپ می کنم به مفهوم عمیقی از زندگی می اندیشم که ما آدم ها دقیقا چطورمان می شود؟وقتی مرتب نیست هزارجور دکتر دوا می کنیم که مرتب شود و وقتی که sort شد این بار به خودمان فحش می دهیم که مرتب سازی دیگر چه کوفتی بود و فاز حمله می گیریم.فی الواقع در ماهی که گذشت با...
-
272
شنبه 25 آبانماه سال 1392 01:59
گاهی وقتها که هی دلت بهانهاش را میگیرد و خوب میدانی که نباید بهانهاش را بگیرد، شهر هرت نیست که هی زارت و زورت دلت تنگ بشود و بهانهاش را بگیرد که. به ندایی از اعماق تهت گوش میسپاری که میگوید: پیلیز پوت یور هارتز دور. تازه لهجهی انگلیسیاش هم خیلی تابلو است که ایرانی ایست که بنا به مقتضیات انگلیسی یاد گرفته...
-
271
شنبه 18 آبانماه سال 1392 23:53
فی الواقع این روزها انقدر درگیرم و انقدر به هیچ کاری نمیرسم که میخواهم در نیازمندیهای همشهری آگهی بدهم و یک عدد خارانندهی سر را تقاضامند بشوم که با شوره اینها مشکلی نداشته باشد. این روزها خیلی زیاده از حد اکتیو شدهام و دو عدد کار را با هم منیج میکنم. دقت کردهاید منیج چه کلمهی جالب وهای کلاسی است؟ من که...
-
270
پنجشنبه 25 مهرماه سال 1392 01:22
میرزا می دانید یعنی چه؟ پسری را که از مادری سید متولد شده باشد بدون توجه به اسمش میرزا می نامند،که به لهجه ی ما می شود: مِرزا. همه او را همین صدا می زدند.مردمی که می شناختندش او را دایی مرزا صدا می زدند چون پسر خواهرش او را به این نام معروف کرده بود.ما ولی نزدیک تر بودیم که.بابایمان بود.او را بابامرزا صدا می کردیم. و...
-
269
سهشنبه 16 مهرماه سال 1392 22:46
بعضی چیزها احتیاج به گفتن ندارند. به تو نگفته بودم ولی باید مرا میشناختی، باید میفهمیدی که اگر تبر برداری تا تیشه به ریشهام بزنی، خودم پیشقدم خواهم شد، تبر را از دستت میگیرم و ریشهی خودم را که قطع میکنم هیچ، میزنم بقیهی چیزهای ساخته شده هم را، حتی آن خانهی ساخته شده را هم میزنم خراب میکنم، با همان تبری...
-
268
شنبه 6 مهرماه سال 1392 17:56
هشدار: این پست حاوی مقادیر زیادی چسناله است.لطفا پایین نیایید. . . . . . . . . . . . . این روزها به قدری ذهن درهم و برهمی دارم که ترجیح میدهم حتی به فکر مرتب و منظم کردنش نیفتم.فقط هی فرار می کنم.با توی پینت صفحه ی شطرنجی کشیدن،با اسپایدر و سولیتیر بازی کردن،با سودوکو حل کردن.به حدی که در این وانفسای اول مهر و ثبت نام...
-
267
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1392 21:40
از آخرین باری که از من یکی گذشته است سالها که نه، دوسال میگذرد. ولی شما حواستان را جمع کنید پیلیز. تاکتیک بارسلونا را داشتن، خوب است، قشنگ است، ولی به شرطی که گروهی باشد. تیکی تاکای دونفره به لعنت خدا هم نمیارزد. مفتش هم گران است. رابطهای که با تاکتیک تیکی تاکا پیش برود و هر یکی منتظر پاس دادن از طرف مقابل باشد یک...
-
266
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1392 02:48
اینجانبی که الان یعنی دقیقا ساعت2:33 دقیقهی بامداد چارزانو روی صندلیاش نشسته است و این سطور را تایپ میکند (چه بد است که دیگر مثل قدیمها قلم را بر صفحهی کاغذ نمینگاریم)، بله، همین اینجانب فردا ساعت ۱۰ صبح یک اینترویو دارد و به شدت دلش میخواهد که قبولش کنند و دلم میخواهد بگویم اینترویو زیرا خیلی از مصاحبه...
-
265
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1392 23:00
چند روز پیش یک سایتی دیدم که برای پست بود و اگر گمشدههای افراد پیدا شده بود با ذکر نام و مشخصات توی سایت مورد نظر پیدا میشد و میتوان به اداره ی پست مورد نظر رفت و گمشده تبدیل بشود به پیداشده. از آن روز تا همین امروز و همین دقیقه چند دفعه توی سایتش اسم و فامیل خودم را وارد کردهام ببینم مخاطب ِ من که گم شده است را...
-
264
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1392 12:44
یادم می آید یک جکی بود که در مورد جهنم ایرانی ها بود که یک روز قیر هست قیف نیست یک روز قیف هست قیر نیست و یک روز هر دوی این ها هست ولی مسئول مربوطه به مرخصی رفته است. این یکی را من دقیقا تجربه کردم.وقتی از 25 تیر امتحان معرفی به استاد دادم و تا شنبه ی هفته ی پیش که دیدم هنوز نمره ام وارد نشده به مسئول مربوطه مراجعه...
-
263
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1392 12:34
گاهی وقت ها باید بازویت بشکند تا قدر چیزهای به ظاهر کوچک زندگیت را بدانی.وقتی کوچکترین کارها برایت آرزو میشوند.مثلا عوض پوشیدن شلوار راحتی و سر کار رفتن بتوانی شلوار جین همیشگیت را بپوشی.بتوانی آن مانتوی خفاشی را نپوشی که به قول دکترت با پوشیدنش شبیه آدم هایی می شوی که بچه ای زیر بغل زده اند. بتوانی با چنگال غذایت را...
-
262
پنجشنبه 24 مردادماه سال 1392 14:15
جلسات این چند روز مجلس را حتما دیدهاید و یا دربارهاش شنیده اید. راستش را بخواهید من نه حوصلهاش را داشتم و نه با این دست چلاغ اعصاب کافی داشتم که بخواهم همهاش را ببینم و بیشتر آنچه که میدانم از نوشتهها و خبرهای نتی است و از همین خواندهها بدین نتیجه رسیدم که کاش در انتخابات مجلس شرکت کرده بودم شاید اینهایی که...
-
261
شنبه 12 مردادماه سال 1392 21:44
می گویند عقل سالم در بدن سالم است نمی دانم اسم قضیه ی برعکسش عکس نقیض بود یا چیز دیگری.یادم هم نمانده است. بله داشتم می گفتم بدن ناقص هم در عقل ناقص است بدین صورت که یک انسان با عقل ناقص یک دفعه تصمیم می گیرد برای اولین بار به دوچرخه سواری برود و حتا یادش نمی آید که بچگی هایش هم با پایه های کمکی دوچرخه سواری می کرده و...
-
260
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1392 19:15
مردها راحتند برای لباس پوشیدن. دو نوع می توانند تیپ بزنند اسپرت یا رسمی و خوب دقیقا معلوم است این دو نوع تیپ کجاها کاربرد دارند. ولی آخ...امان از دل خانم ها.کلافه می شویم تا برای هر موقعیتی لباس مناسب پیدا کنیم.مهمانی می خواهی بروی باید اول حسابش را بکنی که مهمان دار محترم چه تیپ آدمی است.اگر مذهبی باشد چه نوع پوشیه...
-
259
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1392 01:53
ذهن آدمیست دیگر. تا یک خبر را میخواند هی برای خودش تفسیر و بررسی میکند و حتی کمیته ی تحقیق و تفحص تشکیل میدهد تا از زوایای مختلف بدین داستان بنگرد. حالا کدام داستان؟ عرض میکنم خدمتتان. شما چرا انقدر هولید؟ اخیرا تیتری خواندم با این عنوان: بررسی طرح احراز هویت کاربران اینترنت پیش از ورود به اینترنت . میدانید؟ من...
-
258
دوشنبه 17 تیرماه سال 1392 17:32
میگفتند یک بار قدیم ها که هنوز یزد دچار سرمای کشنده میشد در حدی که آب توی حوض یخ میبست در پنج سالگیم یخ حوض خانه اش را شکسته بودم و کاسه کاسه آب های یخ را روی سرم ریخته بودم و حمام کرده بودم و عجیب اینکه حتی سرما هم نخورده بودم. هنوز مادربزرگم زنده بود و حدود چهارسال بیشتر نداشتم که وقتی به خانه شان میرسیدم سریع...
-
257
پنجشنبه 13 تیرماه سال 1392 12:02
گرم است.خیلی گرم است. من طاقت گرمی هوا را ندارم. با گرمی هوا گریهام میگیرد. دلم میخواهد بروم انقدر توی صورت خدا جیغ بکشم که به خودش از این کار زشتش احساس خجالت چیره شود و زیر خورشید را کم کند. دیده اید گل آفتابگردان را هر طرف که خورشید باشد می گردد؟ ای کاش شهر من آفتاب نگردان بود. بدین صورت که هر طرف که خورشید...
-
256
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1392 20:46
پرکردن فایده ای ندارد. باید میدانستم. یعنی میدانستم...نگذاشتند...گفتند حیف است...جای خالی اش توی چشم میزند... طوری میشود مگر؟ دهان هم مثل قلب باشد! هی آدم ها میروند و تکه ای از قلب را خالی میگذارند.توفیری ندارد که...درد دارد فقط. دردِ کشیدن دندان کجا و دردِ کشیدن آدم ها از زندگیت کجا. ولی... گاهی نمی شود...
-
255
جمعه 7 تیرماه سال 1392 21:21
1- من به گوجه حساسیت دارم.یعنی دقیقش را بخواهید وقتی گوجه خرد می کنم یا حتی کس دیگری خرد می کند و یا حتی تر وقتی توی خانه ی همسایه هایمان دارند رب گوجه می پزند من تمام بدنم شروع به خارش می کند.تازه الان هم که دارم این سطور را تایپ می کنم تنم به خارش افتاده است.یاد گرفته ام تا حد امکان از گوجه دوری کنم.از خوردنش نه.از...
-
254
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 22:48
توی پلاس تیتری خواندم از تخریب بناهای تاریخی یزد.راستش را بخواهید خبر را نخواندم.یعنی طاقت خواندن خبر را نداشتم.دقیقا هم نمی دانم کجا را می خواهند تخریب کنند، نمی خواهم هم بدانم.فقط این را می دانم که نصف عمر من در همین بافت تاریخی گذشته است. در کوچه پس کوچه های محله های فهادان و شاه ابوالقاسم.دقیق ترش را بخواهید تا 26...
-
253
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 21:56
شما را نمی دانم ولی من از آن هایی هستم که در زمان های معمولی چیز زیادی نمی خورم.دقیقش را بخواهید به اندازه ی همه ی مردم.ولی خدا نکند غصه ام بگیرد خدا نکند عصبانی بشوم.انقدر غذا می خورم تا بترکم.اینکه می بینید انقدر تپل گردالی شده ام و حتی می شود از اینور اتاق به آنور اتاق قل بخورم به همین دلیل است.شما خودتان تصورش را...
-
252
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1392 16:53
حقیقتا نمی دانم اوضاع آب و هوایی ِ شهر ِ شما این روزها چگونه است.ولی خوب می دانم که در شهر ما از گرمی هوا خر تب می کند و هنوز برمن پوشیده مانده است که آیا شهر ما نسخه ی کوچک شده ای از جهنم است و یا بلعکس. در دیار شما اگر یک ماهیست که هوا شروع به گرم شدن کرده ما از اواسط اسفند دیدیدم که جانمان می رود. نمی دانم امسال من...
-
251
چهارشنبه 29 خردادماه سال 1392 22:48
خیلیها به ناحق! فکر می کنند که ما یزدیها خسیس تشریف داریم. البته بر همگان واضح و مبرهن است که تعدادی افراد خسیس در هر شهری میزیَند که این خساست به زعم من و بقیه ربطی به شهر محل سکونت ندارد و خساست از ذات این افراد نشات میگیرد. خسیس به کسی اطلاق میشود که پول داشته باشد و حتی در موارد ضروری طوری پول خرج کند انگار...
-
250
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 22:41
من که نه... ولی دخترکی را در همین حوالی می شناسم که... هرروز ِ خدا دلش می گیرد. من که نه... ولی دخترکی را در همین حوالی می شناسم که... هرروز ِ خدا تنهایی اش مانند چماقی توی سرش کوبیده می شود. من که نه... ولی دخترکی را در همین حوالی می شناسم که...هرروز ِ خدا دلش بغلی را میخواهد که مال ِ خودش باشد.شانه ای که تکیه گاهش...