-
219
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1391 23:54
فی الواقع به قدری در چشم هایم احساس ضعف و هم کشیدگی می کنم که احساس می کنم چشم هایم همانند کون مرغ البته قبل از تخم گذاری - نه در هنگام تخم گذاری - هم کشیده شده است.راستی دیده اید مرغ چجوری تخم می گذارد؟ قدیم ها که مرغ داشتیم تا مرغمان شروع به قدقد می کرد می دویدم و می رفتم به زیر مقعد(عه چه کلمه ی با کلاسی.زین پس...
-
218
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1391 02:28
راستش را بخواهی هیچ وقت نفهمیدم دقیقا آخرین روزهای با تو بودن چه زمانی می شود.یادت نیست؟قسم خورده بودی که این روزها آخرین روزهای با تو بودن نیست.قول داده بودی که برمی گردی.می گفتی مجبوری به رفتن.دقیق یادم هست که گفته بودی از زیر سنگ هم که شده پیدایت می کنم باز.و من چهارسال صبر کردم.خودم سنگ شدم حتا.پیدایم نکردی...
-
217
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1391 02:01
داشتم فکر می کردم چقدر خوب بود اگر دستگاهی بود که می توانستیم انرژِی خشم های فروخورده و عقده های سرکوب نشده ی خودمان را از آن استخراج کنیم.بدین صورت که آدمی وارد دستگاه می شد و دستگا او را پرس می کرد تا شیره اش در بیاید و بسته به ذات هر انسانی یک مایع سیاه وبدبو ازش خارج می شد،حالا یکی کمتر و یکی بیشترتر.بعد هم این...
-
216
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 03:53
یادتان می آید یک معمایی بود که قورباغه می خواست از چاه بالا برود بعد هی لیز می خورد پایین؟داستان من داستان همان قورباغه است.با این تفاوت که من لیز نمی خورم پایین.هر شب توی چاهی با ارتفاع خیلی سقوط می کنم و هی دلم می گیرد و خدا به سر شاهد است کل شب را با خندیدن و مسخره بازی تلاش می کنم که از این چاه بزنم بیرون.صبح ها...
-
215
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1391 20:03
خیلی بد است آدمی در کشوری زندگی کند که حتا اختیار رویا پردازی های خودش را نداشته باشد.یعنی می خواهم بگویم این جوری است که یک دفعه صبح بلند می شوی و می بینی به خاطر سیاست های دولتی که هیچ وقت حتا به تخمت نبوده است و البته توی شهروند هم هیچ وقت به تخم دولتت نیستی و گرنه در سیاست هایش کمی تجدید نظر می کرد، هدفت به گای...
-
214
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 13:19
تا به حال سودوکو حل کرده اید؟دیده اید چقدر احساس منطقی بودن به آدم دست می دهد؟می خواهم بگویم که تف به ریا..ولی چند وقتیست که تا وقت اضافه می آورم می نشینم به حل کردن سودوکو..آخر میدانید؟ می گویند برای آلزایمر نگرفتگی خیلی خوب است. من هم که هر روز از روز قبل فراموشکارتر می شوم.می خواهم بگویم طوری شده است که کلمات را...
-
213
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1391 21:22
هیچ چیز بیشتر لز این کیف نمی دهد که به مغازه ی یکی از آشنایانت بروی و همه چیز را به هم بریزی در حدی که طرف به التماس بیفتد و بگوید من بین مغازه دارهای این اطراف اندک آبرویی دارم و تن علیلی!آخ ببخشید این تیکه ی آخرش مغازه داری نبود..بله.اگر امروز توی خیابان دخدری را دیدید که توی مغازه ای ایستاده و کارت خوان در دست دارد...
-
212
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1391 14:06
بعضی وقت ها این حجم تنهایی انقدر به آدم فشار می آورد که اول هی روی سینه ی آدم سنگینی می کند و یکهو می بینی که قلبت کنده شده است و خودش آمده است بالا و راه گلویت را هم بسته است.می خواهم بگویم این چیزی که توی گلویت است اسمش بغض نیست.قلبت است که می خواهد از این همه فشار بیرون بزند.هی لیست کانتکت گوشیت را بالا و پایین می...
-
211
شنبه 4 شهریورماه سال 1391 23:28
از همان آخرین باری که دیگر نتوانستم شعر بگویم حالا هرچند شعرهای چیپ و ساده و بی وزن و قافیه ی درست درمان،فهمیدم که به کربن خالص تبدیل شده ام.می دانید؟ منظورم دلم می باشد.دل ها اول خام هستند بعد کم کم پخته می شوند.می خواهم بگویم که ابتدا یکی پیدا می شود که زیر دل را زیاد می کند و کلن جا می گذارد و می رود.اصلن یادش نمی...
-
210
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 04:13
دارم به این فکر می کنم که کاش هنوز قابلیت ثبت لحظه به لحظه ی خاطرات اختراع نشده بود تا تو از هر خاطره ای تصویری محو در ذهنت می ماند و با دیدن عکس های قدیمی داغت تازه نمیشد.داشتم به عکس های آخرین باری که دایی ام مجرد بود و خانوادگی بیرون رفتیم نگاه می کردم که یک دفعه فهمیدم آخرین باری که از ته دل خندیده ام همان وقت ها...
-
209
شنبه 28 مردادماه سال 1391 05:21
آدمیست دیگر.چشم که باز می کنی می بینی که از یک انسانِ سرخوش ِ خجستهی هارهارخنده کن تبدیل شدهای به یک انسان ِ افسردهی درخودمچاله شوی هارهارخنده کن ِ خیره به افق.هی می خندی تا بقیه نفهمند در اندرون توی خسته دل کیست و فیلان.می بینی هی از همه جا مانده ای هرچه خودت و حتا پدرمادرت زور زده اید که جا نمانی حتا با...
-
208
جمعه 20 مردادماه سال 1391 01:31
راستش را بخواهید به نظر من اینها - خودتان حتمن میدانید منظورم از اینها چه کسانی میباشد - انقدر در این تکنولوژی فیلترینگ پیشرفت کرده اند که خدا را هم فیتر کرده اند.به خاطر همین است که صدای ما فقیر فقرا را نمی شود.حالا هی ملت بروند احیا بگیرند و العفو بگویند و گریه کنند.فوق فوقش به صفحه ی پیوندها برخورد می کنند.ما...
-
207
یکشنبه 15 مردادماه سال 1391 13:47
راستش را بخواهید بهتر است که راستش را نخواهید.چون اصلن خوب نیستم و مجبور می شوم از این خوب نبودگی پرده برداری کنم و این به مذاقم! سازگار نیست.خیلی وقت است که سکوت شده ام و هی به دوردست های خوب زل می زنم . هی بیرونم سکوت کرده است و درونم هی حرف می زند.حقیقتش را بخواهید درونم چندین نفر با زبان های مختلف در حال وراجی...
-
206
جمعه 6 مردادماه سال 1391 23:14
برای نقطهها حتی وقتی یک میلیمتر با هم فاصله داشته باشند هزاران راه است تا به هم وصل شوند.ماها که همیشه صاف به هم نمیرسیم انقدر دور خودمان میگردیم تا آخر به هم میرسیم.همیشه این فاصلهها کار را خراب میکنند.حتی اگر یک اپسیلون فاصله باشد همان یک اپسیلون موجب دلتنگی و دلشوره و دلهره و همهی چیزهای دیگری میشود که به...
-
205
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1391 22:02
اینجا به یک عدد هیتلر تر و فرز و سالم نیاز است. یک عدد هیتلر که بیاید کورهی آدمسوزیاش را دوباره روشن کند از همین تریبون هم اعلام می کنم هرکس هم با این قضیهی هولوکاست و اینها مشکل دارد میتواند بیاید سرش را بخورد.بله باید کورهی آدمسوزیاش را دوباره فعال کند با این تفاوت که این بار همهی تک نفرههای بدبختِ...
-
204
سهشنبه 3 مردادماه سال 1391 19:45
دارم به این فکر می کنم که چطور می شود که یک آدمی کلن رد کند.پدرم تازگی ها می آید کنار ما می نشیند سبزی پاک می کند،غوره دانه می کند و هی خودش می بافد و جلو می رود.می دانستم از قبل که دوز خاله زنک بودگیشان بالاست ولی نمی دانستم که حتا تا این حد می تواند بالا برود که بیاید بنشیند و هی حرف از همسایه ی دست چپی و فلان کسک...
-
203
سهشنبه 3 مردادماه سال 1391 14:24
ورود و خروج بعضی از آدم ها در زندگیت درست مانند سرزدن یک جوش چرکین است.اول که دارند وارد زندگیت می شوند انقدر درد دارد که ترجیح میدهی همینجوری نرسیده بکَنی و از شرش راحت شوی که البته درد وحشتناکی دارد.تازه دیده اید؟این جوش ها همیشه بدترین جاها مهمان می شوند.روی بینی مثلن.سرِ چانه گاهی.یا جاهایی که به شدت درد را زیاد...
-
202
سهشنبه 3 مردادماه سال 1391 03:22
همیشه احساس می کردم اهداف بالاتری دارم و امروز که ظرفیت پذیرش دوره های روزانه ارشد را دیدم فهمیدم که اهدافم خیلی بالا است و اگر بخواهم به این همه اهداف بالا برسم کونم پاره می شود.برای ترم بعد 23 واحد دارم و همه ی درس های اصلی هم همین 23 واحد است و بهمن هم امتحان ارشد دارم و کل ظرفیت روزانه 190 نفر است.از آنجایی هم که...
-
201
دوشنبه 2 مردادماه سال 1391 03:02
دو روز است که هی سردرد می شوم و هی به سان بقیه ی یزدی ها برای خوب شدنش چای نبات می خورم.بر من ِ روزه نگیر بیشتر از بقیه ی روزه بگیرشان سخت گذشته است این دو روز.در همه چیز همینجوری جوگیرم.امشب از سردرد زودتر از همه ی شب های پیش خوابیدم و به حول و قوه ی الاهی انقدر خواهرم همه ی کائنات را به صدا درآورد که بدخواب شدم و...
-
200
یکشنبه 1 مردادماه سال 1391 02:29
قرارمان این بود؟ قرار بود رفیق نیمه راه شوی فلانی جان؟ قرار بود کم بیاوری؟ قرار نبود تا آخر بمانیم سر عهدمان؟ قرار بود بزنی زیر همه ی گفته هایت؟ عاخ که قرار نبود قرار نبود من بی تو این شهر را قدم بزنم هرشب قرار نبود همه جا را دنبالت بگردم گفته بودی همیشه میمانی.پس کجایی؟ها؟ قرار بر بی قراری هردویمان بود. قرار بر بی...
-
199
شنبه 31 تیرماه سال 1391 19:26
فلسفه ی دراز بودن دست ها این است که برای بغل کردن به درد بخورد. می خواهم بروم بدهم دست هایم را کوتاه کنند.مایه ی دق اند این دست ها.همش زل زده اند به حجم خالی روبرویشان که باید دورش حلقه شده باشند ولی نیست.این خیلی بد است.شده است دست هایتان افسردگی بگیرند؟دل و دماغ هیچ کاری را نداشته باشند؟فقط هی بروند زیر چانه تان و...
-
198
شنبه 31 تیرماه سال 1391 19:24
می دانید؟ به هزار ترفند شیشه ی کوچکی از ادکلنی که استفاده می کرد پیدا کرده بودم و در جای امنی نگه داری می کردم.می خواستم خودش را ندارم بویش را داشته باشم.امروز بعد از چندسال به سراغ همان شیشه ی کوچک رفتم.از آن همه فقط الکل مانده بود.بقیه پریده بود. آخ…فلانی جان…کاش خاطراتت هم می پرید از این ذهن وامانده.مبهوتم از حافظه...
-
197
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 23:43
باید باشد باید باشد یکی که انگیزه ات باشد برای بیدار شدن باید باشد یکی که انگیزه ات باشد برای شانه کشیدن توی موهایت یکی که به خاطر او خودت را خوشگل کنی باید باشد یکی که هرجا شارژت تمام شد به خودت بگویی غصه نخور.تا فلانی را داری غم نداری که! باید باشد یکی که شانه هایش پناه گریه هایت باشد یکی که وجودش آرامش بخشت...
-
196
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 21:01
می دانید؟آدمی که یک دفعه روحش پر بکشد برود کم کم تبدیل می شود به دیوار.هرکس به طرفش بیاید با سر به دیوار برخورد می کند و کمانه می کند.تقصیر خودمان نیست ها.جسم بی جان کم کم سفت می شود.می شود دیوار بتونی.اما این دیوار که پی ریزی نشده است.کافیست تلنگری بخورد تا ترک بردارد این دیوار.ماها خیلی زود ترک برمی داریم.می...
-
195
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 02:48
یک روز می رسد که بدون اینکه بفهمی رفته ای، می روی.بدین صورت که نشسته ای درون اتاقت،پشت کامپیوتر حتاع،یا شاید توی اتوبوس،وسط کلاس درس،وسط حرف زدن و معاشرت کردن و هارهار خندیدنت و در هر موقعیت دیگری، و بعد یک دفعه روحت را می بینی که بلند شد و با یک حالت ملویی بای بای کرد و رفت.حتا شاید قول برگشتن هم بدهد.شاید بگوید می...
-
194
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 01:00
فی الواقع به تخمم است که چه فکری می کنید و حتاع ممکن است فکر کنید من بی کلاسم و اینها. اما بدم می آید از این آهنگ های سرکاری.آهنگ هایی که یک گروه عظیم جمع می شوند و مثل کسخل ها فقط آهنگ می رنند.خواندن حتی نقش پشم خر را هم ایفا نمی کند در این آهنگ ها.آهنگ باید خواننده داشته باشد تا آدم بتواند هی شعر و خواننده را دست...
-
193
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1391 23:17
1-پدربزرگ و مادربزرگ پدریم هیچ وقت به بچه هایشان محبت نکردند.شاید محبتی هم بود اما نشان نمی دادند.طبیعتن العان هشت عدد انسان بی محبت تحویل جامعه دادده اند که نه چشم دیدن مادرشان را دارند و نه از مرگ پدرشان ناراحتند.تازه یک بار نشستیم درخت قهرهایشان را کشیدیم و دیدیم کسی نیست که با همه ی خواهر و برادرهایش آشتی باشد....
-
192
سهشنبه 20 تیرماه سال 1391 23:23
راستش را بخواهید خیلی وقت است به یک سوال مهم و اساسی رسیده ام و خیلی با خودم کلنجار رفتم که آن را با شما در میان نگذارم ولی دیدم نمی شود.راستش را بخواهید مخم دیگر گوزیدن که هیچ ریده است و آن این است که چرا؟هاع؟واقعن چرا؟چی شد که اینجوری شد؟یک روز خدا حوصله اش سر رفته بود گفت بیایم گل بازی کنم و یک دفعه دید انسان ساخته...
-
191
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 02:03
حواست هست دل جان؟ پیر شده ای بی که جوانی کرده باشی. پیر شده ای بی که یک بار واقعن تپیده باشی.از ته تهت. همه ی تپیدن هایت مصنوعی بوده دل جان!از سر ناچاری حتا. حواست هست؟ حواست نیست دل جان که هنوز اول راهی و به آخر راه رسیده ها شبیهی. حواست نیست که بای دیفالت گرفته ای و یک روز که شادی خودت متعجب می شوی. حواست هست که حجم...
-
190
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 00:41
رفتم توی خیابان مسجد جامع و بدون اینکه نیم نگاهی به آن عظمت بکنم و حتی به خارجکی ها وقع بنهم هی گشتم و گشتم که مانتوی نخی پیدا کنم و و آخر هم مانتو پیدا کردم و هم شال، و جفتش هم ترمه می باشد.حالا به تخمم که ممکن است ملت بگویند ترمه قدیمی است و فیلان. من که باش حال می کنم به تخمدانم که بقیه حال نکنند و یک حس کلاسیک...