229

ته سیگار-5

آخ یونس...یونس، تو چه می فهمی از این غربت این چند ماهه ی من؟از گریه های شبانه و طعنه های روزانه ای که هر رهگذر پس از اینکه از من بی حواس تنه می خورد صدایش را پشت سرش می انداخت و می گفت هوو...کوری؟تازه خیلی هایشان مودب تربودند و می گفتند:هووو...عاشقی؟نمی دانستند که این حواس پرتی که حالا فقط خودش را به موج جمعیت می سپارد و جلو می رود،چینی بند زده ایست که قبل ترها حرکت شادمان پاهایش موزاییک ها را به رقص در می آورد.یادت هست؟ آن خیابانی که سرتاسر اسباب بازی فروشی بود وهر موقع بیرون می آمدیم اصرار می کردم که برای قدم زدن به این خیابان برویم،تا ذوق کنم جلوی ویترین های اسباب بازیشان.دیروز جلوی جای خالی همان خرسی که قرار بود برای تولدم بخری به زمین خوردم. عذاب می دهم خودم را یونس. هر روز از آن خیابان می گذرم و به یاد می آورم شیطنت هایمان را توی اسباب بازی فروش ها. یادت هست آن فروشنده را چقدر سرکار گذاشتیم و من نقش بازی کردم که باردارم و آمده ایم برای بیبی اسباب بازی بخریم؟دیروز همان فروشنده از روی زمین بلندم کرد و هی احوال تو را از من می پرسید. نتوانستم داستان خیانتت را تعریف کنم یونس.مردم به آدم خیانت دیده با ترحم نگاه می کنند.خسته شدم از نگاه های هانیه و بقیه. به آن فروشنده گفتم به مسافرت رفته ای و چه دعایی کرد برای زود برگشتنت. احتمالا مرغ آمین همان حوالی بوده است که الان اینجایی. ولی بدین شکل؟این دستگاه ها چیست که به من وصل کرده اید؟چرا گریه می کنی یونس؟دکتر اشتباه اندازه گرفته است درجه ی هوشیاری ام را...ببین من از همه ی این مردم هوشیار ترم. آخ... حرف بزن یونس...فقط حرف بزن...دلم برای آهنگ صدایت تنگ شده است.

ادامه دارد...

ته سیگار4

ته سیگار3

ته سیگار2

ته سیگار1


228

ته سیگار-4

تو اینجا چکار میکنی؟چقدر شکسته شده ای.موهایت هم که سفید شده است. نگو که از دوری من بوده است که باورم نمی شود. حتما همان دخترک ترکت کرده است که حالا برگشته ای با این حال نزار. راستی از کجا فهمیدی؟هانیه؟تو به او گفتی؟گیرم که من جواب تلفنت را ندادم.گیرم که هرچه در خانه ام را زدی کسی در را به رویت باز نکرد. می گذاشتی کپک بزنم در تنهایی ام هانیه جان.این زندگی به چه درد می خورد که تو پی اش را گرفتی؟چرا اورا خبر کردی؟به خاطر کلید؟ در را می شکستی بهتر بود. من دلم خون می شود اینجور که او گریه می کند. بگو گریه نکند طاقت گریه اش را ندارم.

***

سلام هانیه.من بهترم ولی هنوز بستری ام.نمی دانم این دکتر ها از جان من چه می خواهند.کم کم به این فکر افتاده ام که شاید یونس بهشان پول داده که من را اینجا نگه دارند. شاید می داند اگر به خانه بروم دیگر نمی تواند حرف بزند .به تو نگفته بودم هانیه ولی در این چند ماه،هروقت آمد برای حرف زدن فرار کردم.نمی توانستم بایستم و زل بزنم به دست هایی که این آخری ها دست های همان دخترک را گرم می کرده اند.نمی توانستم هانیه... نمی توانستم.حالا هرروز می آید و مینشیند کنار تخت و گریه می کند و حرف می زند.می گوید از دختر خاله اش واین که به اجبار مادرش  تن به همراهی دختر خاله اش داده است.من که باور نمی کنم هانیه. یک "مرد" هیچ وقت اجبار را قبول نمی کند. می توانست به دختر خاله اش بفهماند نخواستنش را.نمی توانم به خودم بقبولانم که بی میل بوده است وهمه اش اجبار.من هرچه توی این یونس دنبال همان آدم سابق گشتم پیدایش نکردم.یونس من کجای این مرد شکسته پنهان شده است؟

ادامه دارد...

ته سیگار3

ته سیگار2

ته سیگار1

227

ته سیگار-3

تو هیچ وقت جرات بیان کردن حقیقت را نداشتی...چشم در چشم...شاید می ترسیدی...شاید هم دلت برایم می سوخت.راستی چرا باید این بلا سر من می آمد؟من که همه کار کرده بودم،من که کم نگذاشته بودم در عاشقی...چطور دلت راضی شد با منی که هیچ کس را به جز تو نداشتم این کار را بکنی؟

خدایا...نمی شد من انصراف بدهم از ادامه ی راه؟نمی بینی تعویض شده ام؟می خواهم به رختکن بروم.استعفا می دهم از زنده بودن و زندگی را نقش بازی کردن.لطف می کنی اگر جانم را بگیری.کم نمی شود از بزرگیت.تضمین می کنم...کمی مرد باش خدا.

می دانی؟من آدم خیانت دیدن و طاقت آوردن نیستم.خیانت ببینم می زنم همه ی چیزهایی را که ساخته ایم خراب می کنم،حتی اگر هیچ پلی پشت سر برای بازگشت جای نگذاشته باشم،می زنم همه ی پل های جلوی رویم را هم خراب می کنم و هی درجا می زنم.چه فکر کردی که برگشتی برای پل سازی دوباره؟آدمی که یک بار دلش بیاید که خیانت کند و طرفش ببخشدش دفعه ی بعد راحت تر خیانت می کند،بدون هراس.روانشناسم می گوید باید فرصتی دوباره به تو می دادم،نمی داند همان وقت که من خرد شدم تو هم برایم تمام شدی.الان دارم با همان توِ رویایی زندگی می کنم.توی بدون خیانت،بدون بدی.همان که هر وقت سردم می شد آغوشش را داشتم و توی خیابان اگر احساس می کرد سردم است کتش را با هزار اصرار روی دوشم می انداخت.همان که تا می دید برف آمده است با کلی ذوق صبح زود به دنبالم می آمد تا با هم به برف بازی برویم.راستی یادت هست آن خنده های از ته دل را؟ با همان دخترک جدید هم این گونه می خندی؟همانطور از ته دل؟ همانی که انقدر با دقت به همه ی اجزای تنم نگاه می کرد که اولین موی سفید را خودش دید و بغض کرد از دیدن پیرشدنم.همانی که هدیه هایش را جا به جای خانه ام پنهان می کرد تا یک دفعه پیدا کنم و بمیرم از خوشی.یادم می آید آن روز که از اواسط ظهر باران گرفته بود و من سرکار بودم،وقتی بیرون آمدم دیدم برایم چتر آورده ای که خیس نشوم.آخ...الان خواب می بینم یا آن روزها را خواب بودم؟تلافی آن روزهای شیرین،این روزهای تلخ نیست.امشب تصمیم گرفته ام با قرص هایم جشن بگیرم.خسته شده ام از به انتظار مرگ نشستن.باید خودم دست به کار شوم.

ادامه دارد...

ته سیگار-1

ته سیگار-2

226

ته سیگار-2

خدا پدر هانیه را بیامرزد که این خانه را برایم جور کرد تا از خانواده ام جدا باشم.یادت هست چطور به خاطر تو جلو همه شان ایستادم یا ترجیح داده ای فراموش کنی؟ دست مریزاد! راستی...مرا چند فروختی؟ "او" آنقدر برایت سود داشت که ارزش فروش یک "روح" را داشته باشد؟بی انصاف...روحم را معامله کردی حواست بود؟ ارزان نفروخته باشی اش؟راستش از همه ی دخترکان موطلایی متنفر شده ام.انگار فقط برای معاوضه ی روح آمده باشند. همین دیروز سر آن دخترک بدبخت که بدون اینکه حواسش باشد توی راه پله به من تنه زد داد زدم.همه فکر می کردند روانی شده ام.نمی دانستند نفرت عمیق من را از همه ی دخترکان موطلایی.مثل همان دخترکی که آخرین بار دست در دست دیدمتان.همان وقت چیزی در دلم فرو ریخت که هنوز هم مرمت نشده است.چاله ای عمیق که هرچه تویش خاک می ریزم پر نمی‌شود.خودم زیر این همه گردوخاک دفن شده ام.شکل این چاله هر روز بیشتر به قبر پهلو می زند.راستی...راه قبرم را که گم نمی کنی...؟

ادامه دارد...


ته سیگار-1

225

ته سیگار-1

پایم را که به درون خانه گذاشتم پاکت خالی سیگار زیر پایم صدا کرد.این چندماهه‌ی بی‌حوصلگی با صحنه‌ی همیشگی ته‌سیگارهایی که جابه‌جا رها شده بودند(روی پوست پرتقال حتی) نخستین چیزی بود که به هر میهمانی خوش آمد می گفت. بی‌حوصله مانتو و مقنعه‌ام را می‌کنم و می‌اندازم روی جالباسی.مثل ادمی که عادت هرروزه‌اش است به یخچال سر بزند به یخچال سر می ‌زنم که مثل همیشه همان ترکیب مسخره‌ی پر از خالی را روبه‌رویم می‌بینم.بطری آب را برمی‌دارم.هلاک می‌شوم از تشنگی در این شهر پر از دود.تکه ای نان پیدا می‌کنم و روی مبل می‌افتم.کوسن چرب شده است از چربی موهایم. از کی حمام رفتن‌هایم اجباری شد؟مثل مراسمی مرگبار که هربار از آن فرار می‌کنم، تنها برای مبادی آداب بودن و اینکه بقیه حالشان ازم به هم نخورد. خودم که حالم از خودم به هم می‌خورد.حالا چه با حمام،چه بی حمام. چرک های تنم را حمام می‌برد،با چرک هی روحم چه کنم؟روحم که چروک شده است بی تو را به کدام دکتر نشان دهم؟ قبلا بهانه ای داشتم که "تو" خطابش میکردم.حالا،اما... چه کنم بی "تو"؟سیگاری که روشن کرده‌ام بدون اینکه آن را بکشم تمام شد.می بینی؟ حواس پرت شده ام.یادت می‌آید اولین دعوایمان وقتی بود که علنی جلویت سیگار کشیدم و تو آنقدر داد زدی تا به غلط کردن افتادم.حالا تو همان دلیل دود کردن زندگی‌ام شده ای.

ادامه دارد...

224

می دانید؟خیلی وقت است از دانشمندها ناامید شده ام و تصمیم گرفته ام خودم که به اندازه ی کافی بزرگ شدم دست به کار شوم و شروع کنم به چیزهایی که اینها حتا به ذهنشان هم خطور نکرده است که باید بسازند.اینها یا دارند قانون گرانش زمین را از اول کشف می کنند یا بمب اتم می سازند و هزاران چس و گوزِ هوایی دیگر.می خواهم شامپو بسازم.شاید با خودتان بگویید اینقدر در مذمت دانشمندان سخنرانی کردی که بگویی می خواهم شامپو بسازم؟ریده ای عزیزم.همان شامپو را همان دانشمندان کون نشور خیلی سال پیش ساخته اند.ولی باید بگویم که اشتباه فکر کرده اید. این که یک شامپوی معمولی نیست.شامپویی است برای دل های خشک.دل های خشک که مانند کویر لم یزرع شده اند تنها به آب یاری نیاز ندارند،باید نرم هم بشوند در ضمن.بدین صورت که دل را در می آوریم.با شامپوی مخصوصش می شوییم و می گذاریم کامل کف کند و بعد آن را آبکشی کرده و سرجایش می گذاریم. تبریک می گویم شما صاحب یک دل نو و ارجینال شدید و حتا می توانید درونش گل کاری کنید.فقط مواظب باشید خارهایش دلتان را زخمی نکند.هنوز چسب زخم دل را کشف نکرده ام.در مورد دل های سنگ هم از من کاری ساخته نیست.بکنید بیاندازید دور بهتر است به زعم من.

223

امروز وقتی از ترس اینکه مهمان هایمان بیایند و اتاق نامرتب من را ببیند یک تکنولوژی به نام سبد کشف کردم که کل اتاق را درون آن چپاندم و آن پشت مشت ها پنهان کردم و در همان حالی که داشتم فکر می کردم آدم در محدودیت ها چقدر شکوفا می شود،در همان حال نیز به این فکر افتادم که چقدر همیشه با ذهنم همین گونه رفتار کرده ام.هی خاطرات آشغال را بی که وقت کنم بریزم دور و یا اینکه حتا خواسته باشم آنها را بریزم دور(ماها همیشه اشغال نگه داریم) هی تلنبار کرده ام و هی به پس ذهنم فرستاده ام و هی لبخند زده ام جلو همه که ب ب..ببینید من چقدر خوبم..چقدر همه چیز عالی است و هی پس ذهنم نگران بوده ام به خاطر آشغال ها.هی ترسیده ام که نکند کسی این ها را ببیند.نکند لو برود دل نگرانی هایم..خاطراتم.هیچ وقت هم وقت نکرده ام که بنشینم مرتبشان کنم و یا حتا بریزمشان دور.یعنی می خواهم بگویم علاوه بر اینکه وقت نکرده ام،نتوانسته ام.وگرنه روی همه شان کبریت می کشیدم و خلاص.شاید هم می ترسم با سوختن آنها خودم هم بسوزم و خاکستر شوم.احساس می کنم آدمی شده ام با خاطراتی دور، درون هزاران سبد.

222

فی الواقع دارم به این فکر می کنم که کارکردن شوخی بزرگی بود که با باسن مبارک کردم.این روزها به قدری خسته می شوم که هر شب متکا را به چشم مخاطب خاص نداشته ای می بینم که به آغوشش شیرجه میزنم.روزها کارم این شده است که ثبت نام کنم.زنگ بزنم،تلفن جواب بدهم،پاسخبرگ بگیرم و در آخر هی کپی کنم و شما نمی دانید که این پروسه ی کپی کردن دفترچه های سوالات و منگنه کردن آنها چقدر دردناک است.باید با چاقو منگنه را باز کنی بروی کپی بگیری و سپس یک تکه مقوا پیدا کنی و دفترچه ها را رویش بگذاری و منگنه بزنی و سپس منگنه ها را برگردانی تا مبادا دفترچه ها حالت طبیعی نداشته باشند و راستی آیا می دانستید دارد قحطی کاغذ می شود؟ما هم تا دو روز پیش نمی دانستیم.هاع..از بس به همه شهریه ها را گفته ام و هی گفته ام 60 تومن نقد بقیه چک تا عاخر بهمن ماه، دیروز که رفته بودم نان بگیرم می خواستم به نانوا بگویم چندم بهمن برایت چک بنویسم.می دانید؟من یک مغز اقتصادی هستم.سه سال با خراب بودن پرینتر ساختم و العان با این وضع دلار رفته ام داده ام برای تعمیر و حالا پول ندارم که بروم بگیرم و گذاشته ام برای اخر ماه.فقط خدا کند گرانتر از قیمت العانش نشود که مثل خر درون گل گیر می کنم.این روزها کامل رد کرده ام.هشدار: این نوت حاوی مقادیر عظیمی غرغر است.این را باید اول می نوشتم ولی یادم رفت و اگر فکر کرده اید که حوصله دارم برگردم تا سر خط و درستش کنم معلوم است که هنوز من را نشناخته اید.چون علاوه بر اینکه کونش را ندارم پایم هم درد می کند.پس شرمنده که دیرخبرتان کردم.راستی یادم رفت بگویم: آدمی که یک بار می رود همیشه این قابلیت را دارد که برود اعتماد نکنید به آدمِ یک بار رفته ی دل کنده.مثل من کسخل خر نباشید.

221

فکر کرده ای چگونه است؟چگونه بدون این که بخواهی و حتا بدانی دلی را به آتش می کشی؟ درست مثل این می ماند که بی هوا شعله ی گاز را روشن کنی، بی که حواست باشد روی آن دستگیره ای آتش گرفته است و بوی سوختگی که همه جا را برداشت تازه بفهمی که چه کرده ای و چیزی نمانده باشد از آن دل- ببخشید دستگیره - جز جزغاله ای.تازه این در خوشبینانه ترین حالت ممکن است.خدا نکند کربو باشی. که دستگیره کل خانه را به آتش خواهد کشید.دیگر فرقی نمی ماند بین دل و دستگیره.هر دو جزغاله می شوند اگر کربو باشی.می دانی؟ اگر زود به داد دستگیره برسی دیگر نه خانه ای بو می گیرد نه آتش سوزی می شود..ولی..دلی را که به آتش بکشی...چطور می خواهی به دادش برسی؟چگونه آب رویش می ریزی؟حواست کجا بود وقتی دلم را به آتش می کشیدی؟

220

آدمی وقتی زیاد راه برود ابتدا پایش شروع به گزگز کردن می کند و سپس تاول می زند.اگر هم مواظبت نکنی این تاول ها می ترکند و دردناک می شوند.می خواهم بگویم دل آدمی هم با این که قد و قواره ای ندارد همین است.وقتی خیلی احساست را برای یک نفر خرج کنی شروع می کند به سوزن سوزن شدن.همینجوری خرج کنی و به هیچ نتیجه ای نرسی تاول می زند کم‌کم.تاول های بزرگ. پا معلوم است و می توان مواظبش بود که تاول هایش نترکد اما کی می توان مواظب دل بود که تاول هایش نترکد؟هرچه هم خودت مواظب باشی طرفت که مواظب نیست.یکهو جمله ای می گوید که تاول که هیچ..کلن دلت می ترکد دود می شود می رود توی هوا.بعضی وقت‌ها اشک همان آبیست که زیر تاول های دلمان جمع شده است.