306

1- تقویم سال 95 را نخرید! به لعنت خدا نمی ارزد! نه به درد کارمندان می خورد نه دانش آموزان. محض رضای خدا چهارتا تعطیلی درست حسابی ندارد که دل آدم خوش باشد.حتی 22 بهمنش هم جمعه است! من به این تقویم اعتراض دارم.من تسلیم این صحنه آرایی ها نخواهم شد! بدینوسیله من و همکارانم اعلام می کنیم به سال 95 معترض بوده و تقاضای تجدید چاپ سال 94 را داریم! خواهشمند است اقدامات لازم را در این زمینه مبذول نمایید!

2- خیلی همه چیز راحت تر شده. آدم ها خیلی راحت تر شده اند. تکنولوژی خیلی پیشرفت کرده است! شما به شعرهای شاعران نگاه کنید: قبل ترها شاعر خودش و بقیه را پاره می کرد و می سرود: شاه نشین چشم من تکیه گه خیال توست! حالا به این کار ندارم که این شعر چقدر در دوران تحصیل دانش آموزان را پاره نموده است ولی شاعر چقدر و به چه چیزهایی اندیشید که این شعر را سرود؟ الان شاعر خیلی راحت می گوید: وای وای وای پارمیدای من کوش! که در اینجا خیلی راحت معلوم می شود که شاعر دنبال پارمیدایش می گردد یا در بیتی دیگر شاعری دیگر می فرماید: خانومه که بیسته توی کوچه می گذره مال کیه؟خوش به حال بی افش! که دقیقا منظور این می باشد که جوووون کی اینو می‌کنه؟ حالا شاعر قرن گذشته بیاید دوساعت در مورد مردن قو صحبت کند و آخرش بگوید آغوشتو واکن بپرم توش! نه جانم، زندگی ها خیلی راحت تر شده است! حتی شاعر در جایی می گوید گریه نکن آرایشت خراب میشه که این حتی ایهام دارد و می بینیم که شاعران این دوره و زمانه چندان هم از صنایع ادبی خالی نیستند! این شعر از یک طرف به قول دوستی به اقتصاد مقاومتی و لوازم آرایش گران می پردازد و از یک طرف می گوید اگر آرایشت پاک شود من می ترسم و حتی ممکن است شب در جایم باران ببارد! بگذارید دیگر وارد مکتب اینتریسم و روشنیسم نشوم که مقوله ای جداست و در این مقال نگنجد. راستی در همان شعری که در سطور اول خواندیم شاعر در جایی دیگر می فرماید: من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان، قال و مقال عالمی می کشم از برای تو! شاعر انقدر سوسول و نازبشی الهی؟

3- سرما نخورید. نخورید. نخورید! چیزهای دیگری هم برای سرماخوردن هست.حتی حرص خوردن از سرما خوردن بهتر است به زعم بنده! این روزها سرفه که می کنم می‌توانم  استخوان های ستون فقراتم را بشمارم!

305

هشتم دی امسال که برسد دو سال می‌شود که دیگر تکیه گاهی به نام پدر موجود نمی‌باشد. تا وقتی که هستند احساس نمی‌کنیم ولی وقتی می‌روند یکهو پشتت خالی می‌شود. یکهو احساس بی‌کسی و تنهایی می‌کنی. یکهو کارهایی که تا دیروز روتین زندگی‌ات بودند را نمی‌توانی انجام دهی. شاید بخندید ولی مثلا من دیگر نمی‌توانم کتاب چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی را بخوانم و هرکدامتان که بخواهید مجانی تقدیمتان می‌کنم، تنها به این دلیل که شب قبل مرگش شروع به خواندن این کتاب کردم و بعد‌ها دیگر نتوانستم بدون آنکه به او فکر کنم شروع به خواندن بقیه‌اش کنم! اصلا هم مهم نیست که چقدر توی نمایشگاه‌های کتاب هرسال دنبالش گشتم تا توانستم آن را بخرم. یا مثلا امکان ندارد که نارنج‌های روی درخت را ببینم و یادم نیاید که چقدر نارنج دوست داشت. یادم نیاید که روز مرگش یک شیشه آب نارنج را از فریزر بیرون آورده بود و گذاشته بود تا یخش باز شود و به باز شدن یخش نرسیده بود که دیگر نبود! امکان ندارد نارنج و آب نارنج ببینم و بغض نکنم. امکان ندارد یاد شب قبلش بیفتم و اشک نریزم. امکان ندارد یادم برود... امکان ندارد یادم برود!