میرزا می دانید یعنی چه؟ پسری را که از مادری سید متولد شده باشد بدون توجه به اسمش میرزا می نامند،که به لهجه ی ما می شود: مِرزا. همه او را همین صدا می زدند.مردمی که می شناختندش او را دایی مرزا صدا می زدند چون پسر خواهرش او را به این نام معروف کرده بود.ما ولی نزدیک تر بودیم که.بابایمان بود.او را بابامرزا صدا می کردیم. و چقدر بابا بود. چقدر نبودنش احساس می شود پس از دوسال.چقدر دلتنگ پدربزرگم،بابامرزایم شده ام.چقدر دلم می خواهد به خانه اش پا بگذارم و او توی همان اتاق نشسته باشد و تا وارد می شویم دستانش را باز کند و بغلمان کند و ببوسدمان.خیلی در موردش نوشته ام.خیلی برای نبودنش بیتاب بوده ام.اما امروز سرخاکش رفتن بیتاب ترم کرد. یاد دوسال پیش افتادم و لحظه ای که آن خبر را شنیدیم و مچاله شدن مادرم.دعا کنید خوابش را ببینم.دعا کنید توی خواب بغلم کند و من به او بگویم بابا؟ و او بگوید: جونوم؟
هشدار: این پست حاوی مقادیر زیادی چسناله است.لطفا پایین نیایید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
این روزها به قدری ذهن درهم و برهمی دارم که ترجیح میدهم حتی به فکر مرتب و منظم کردنش نیفتم.فقط هی فرار می کنم.با توی پینت صفحه ی شطرنجی کشیدن،با اسپایدر و سولیتیر بازی کردن،با سودوکو حل کردن.به حدی که در این وانفسای اول مهر و ثبت نام تا فرصتی گیر می آورم که فکر کنم به سمت بازی کشیده می شوم.فی الواقع به بازی معتاد نشده ام،به فکر نکردن معتاد شده ام.آدم ها دل دارند، حتی در مواردی دیده شده است که مغز هم دارند حالاهرچند ناقص.چرا با کارهایتان سرشان را فکرآلود می کنید؟چرا دلشان را جوری گرفته می کنید که حتی چنته و فنربرقی جواب ندهد و دوست داشته باشند هی بروند و جایی را نداشته باشند که بروند و حتی افق هم انقدر از آدم ها پر شده است که آدم عوض اینکه در افق محو شود در افق پیدا می شود.
از آخرین باری که از من یکی گذشته است سالها که نه، دوسال میگذرد. ولی شما حواستان را جمع کنید پیلیز. تاکتیک بارسلونا را داشتن، خوب است، قشنگ است، ولی به شرطی که گروهی باشد. تیکی تاکای دونفره به لعنت خدا هم نمیارزد. مفتش هم گران است. رابطهای که با تاکتیک تیکی تاکا پیش برود و هر یکی منتظر پاس دادن از طرف مقابل باشد یک دفعه میبینی که میترکد. چرا؟ چون توپ اوت شده است و بازیکنهای خر آنقدر در حال و هوا و فکر کردن به ضربهی بعدیشان غوطه ور شدهاند که نفهمیدهاند و هرکدام فکر میکند توپ دست دیگریست و منتظر پاس میماند تا با ضربهای دیگر جوابش را بدهد. و وقتی که میبیند توپی نرسید، پاسی داده نشد، یک دفعه میترکد، از درون متلاشی میشود، نمیفهمد کجای محاسباتش را اشتباه کرده است که مستوجب چنین انتظار دردناکی برای پاس دادن شده است. با اینکه قلبا از بارسلونا خوشم میآید و عمیقا از آقای خاص یا همان مورینیو متنفرم، اعتقاد دارم تاک تیک او گاهی بیشتر جواب میدهد. وقتی دیدید توپ توی زمین نیست توپی را از زیر نیمکت بیرون آورید و به وسط زمین شلیک کنید. از من یکی که دوسال که نه، نُه سال است که گذشته است. شما مواظب خودتان، دلتان، پایتان باشید. بیخودی پایتان را خسته نکنید. هنوز بهش احتیاج دارید.
اینجانبی که الان یعنی دقیقا ساعت2:33 دقیقهی بامداد چارزانو روی صندلیاش نشسته است و این سطور را تایپ میکند (چه بد است که دیگر مثل قدیمها قلم را بر صفحهی کاغذ نمینگاریم)، بله، همین اینجانب فردا ساعت ۱۰ صبح یک اینترویو دارد و به شدت دلش میخواهد که قبولش کنند و دلم میخواهد بگویم اینترویو زیرا خیلی از مصاحبه عمیقتر به نظر میرسد و اگر بخواهم سر ساعت مقرر به شرکت مربوطه برسم بایستی ساعت ۸ صبح بیدار شوم که کاریست بس عظیم. همهی این زرها را زدم که بگویم اگر میبینید اینجا نشستهام و تایپ میکنم چون ذهنم به شدت مشغول است. میدانید؟ من آدم به شدت در فکر آیندهای هستم. میخواهم بگویم کافیست شما زنگ بزنید و با من یک قرار اینترویو را ست کنید من تا چندسال آینده را دیدهام، خانه اجاره کردهام، وسایلش را توی ذهنم چیدهام و و و.... امشب که مثل همیشه در رویاهای شیرین دور و درازم غرق شده بودم، یک دفعه دیدم عه.. وات د فاک. عه... چه جالب. دقتم را که بیشتر کردم دیدم در همهی این آینده بینیها در تنهایی خود غوطه ورم. میخواهم بگویم چنان این تنهایی عمیق است که حتی در رویاهایم نیز نمیتوانم کسی را کنار خود تصور کنم و این خیلی بد است. اگر یک زمانی یکی خر شد و خواست تنهایی خودنخواستهی اکنون خواستهشدهی (این قسمتش کلمهها و ترکیبات تازه بود) رویاهای من را خراب کند چه خاکی به سرم بریزم؟