چند وقتی به شدت عشق کاکتوس توی سرم افتاده بود و حتاع از عشقش شب و روز نداشتم و انقدر نق زدم و خودم را به در و دیوار کوباندم تا برادرم یک گلدان کوچک برایم خرید و مادرم از مدرسهشان انواع و اقسام کاکتوس که من آنها را کلاه قرمزی وار خاردار من صدا میزدم آورد. حتا برای این که خوب رشد کنند رفتم از کوهی که ریگهای فراوانی دارد در شبی زمستانی ریگ برداشتم و کلی هم ترسیدم. چون جز من و برادرم چند نفر دیگر هم بودند که قیافه شان به معتادها میخورد و هر لحظه منتظر بودم که برادرم را بگیرند و ببندند و من را گنگبنگ کنند. و این کوه خیلی تاریخچهی کسخلانهی جالبی دارد. بدین صورت که میگویند حضرت علی از اینورها میگذشته است و مقداری ریگ از بیابانهای کشورش توی کفشش یا چه میدانم همان نعلینش مانده بوده است که روزی زمین میریزد و این ریگ ها هی میجوشد و زیاد میشود و این کوه شکل می گیرد. تازه شما که نمیدانید یک جایی در همین کوه یک فرورفتگی دارد که میگویند هاون حضرت فاطمه است و مردم نیت میکنند و یک سنگ را توی این هاون میکوبند و صدا میزنند حضرت فاطمه هوووو، و دعا میکنند تا جوابشان را بدهد و حتا آن ورترش هم که یک ردی روی سنگ ها افتاده است میگویند ردپای حضرت علی بوده است. آخر به این گندگی؟مگر ایشان به این شدت گنده بوده است؟ درست است که میگویند در خیبر را کنده است و اینها ولی اگر شما هم این نقش را ببینید انصاف میدهید که این ردپا فقط میتواند ردپای خدا باشد از لحاظ بزرگی. بله چنین مردم کسخل فانی داریم که من عاشقشان هستم از لحاظ این همه فان بودنشان. میگفتم. رفتم و مقداری ریگ برداشتم و زود فرار کردم تا یکهو زبانم لال گنگبنگ نشوم و آبرویم به درون کون خر برود و دیگر برنگردد. بعد هم انقدر به این زبان بسته ها میرسیدم و هی بهشان آب میدادم که قرمز شده بودند و جوش زده بودند به زعم من و گرمیشان کرده بود. بعد هم کم کم عشقش از سرم افتاد.هفته به هفته بهشان سر نزدم.اگر مادرم دلش به حالشان نمیسوخت و تیمارداریشان نمیکرد العان حتا یکی از آنها هم زنده و سلامت نبود.گاهی فکر میکنم من هم مثل همین کاکتوسها شدهام. تنها با این تفاوت که بعد از رها شدن دیگر به تخم هیچکس هم نبودهام.از خاردارهایم هم خاردارترم.
رضا امیرخانی یک جایی در کتاب قیدار-دقیقترش را بخواهید صفحه ی 73-از زبان هاشم یک کتی می گوید: "کاش آدمیزاد هم مثل اتول بود. تو پنج دقیقه قیدارخان را با همین انبرقفلی درست می کردم عین روز اول."
حق میگوید هاشم.کاش آدمیزاد هم مثل اتول بود.. آن وقت خیلی راحت میتوانستم خودم را به مکانیکی ببرم و بگویم لطفن مرا درست کنید.خیلی وقت است خراب شده ام.از کارافتاده حتاع.خیلی از قطعاتم باید تعویض شود.مثلن همین دل بی صاحاب که خیلی وقت است ازش قطع امید کرده ام و ولله نمیدانم که چه مرگش است و چرا انقد بهانه می گیرد. دل ِ کار نکرده سراغ ندارید شما؟ یا همین لب ها. لب ِ کار کرده سراغ دارید؟ این دست ها هم کلا اضافی است. حالا وارد جزئیات نمی شوم که چرا. اصلن حالا که فکرش را میکنم می بینم بیشتر به درد اوراقی های خارج شهر میخورم تا اینکه ببرم تعمیرم کنند.تعمیر همه اش ضرر است. باید خودم را در حاشیه ی شهر دور بیندازم.