305

هشتم دی امسال که برسد دو سال می‌شود که دیگر تکیه گاهی به نام پدر موجود نمی‌باشد. تا وقتی که هستند احساس نمی‌کنیم ولی وقتی می‌روند یکهو پشتت خالی می‌شود. یکهو احساس بی‌کسی و تنهایی می‌کنی. یکهو کارهایی که تا دیروز روتین زندگی‌ات بودند را نمی‌توانی انجام دهی. شاید بخندید ولی مثلا من دیگر نمی‌توانم کتاب چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی را بخوانم و هرکدامتان که بخواهید مجانی تقدیمتان می‌کنم، تنها به این دلیل که شب قبل مرگش شروع به خواندن این کتاب کردم و بعد‌ها دیگر نتوانستم بدون آنکه به او فکر کنم شروع به خواندن بقیه‌اش کنم! اصلا هم مهم نیست که چقدر توی نمایشگاه‌های کتاب هرسال دنبالش گشتم تا توانستم آن را بخرم. یا مثلا امکان ندارد که نارنج‌های روی درخت را ببینم و یادم نیاید که چقدر نارنج دوست داشت. یادم نیاید که روز مرگش یک شیشه آب نارنج را از فریزر بیرون آورده بود و گذاشته بود تا یخش باز شود و به باز شدن یخش نرسیده بود که دیگر نبود! امکان ندارد نارنج و آب نارنج ببینم و بغض نکنم. امکان ندارد یاد شب قبلش بیفتم و اشک نریزم. امکان ندارد یادم برود... امکان ندارد یادم برود!