290

هیچ وقت به این قسمتش فکر نکرده بودم. فکر می کردم یکی که مرد غیر از عزاداری ها و رسم و رسوم مربوطه و داغی که روی دل آدم برای همیشه باقی می ماند و خاطراتی که عذاب آور می شوند و عذاب هایی که گریبان وجدان نصفه نیمه ی آدم را می گیرند دیگر چیزی نیست که آدم را به قهقرا بکشد و همین امروز فهمیدم که ریده ام! درست وقتی که اسمسی از رییسم رسید که پدرش فوت کرده است فهمیدم ما آدم ها یک قسمت دیگر هم داریم. می خواهم بگویم خدا نکند شبیه مصیبتی که بر ما نازل شده است به کس دیگری نیز نازل شود.فرو می ریزیم از تکرار چندباره ی خاطرات ِ آن روزهای کوفتی. مثلا آن روز که به خانه دویدم و پارچه ی سیاه را ندیدم و مادرم و عمه هایم را درحال گریه دیدم و باور نکردم و هنوز هم باور نکرده ام البته. وقتی هرروز که به خانه می رسم و ماشینش را توی کوچه می بینم و منتظرم خودش هم همان اطراف با عصایش در حال قدم زدن باشد باور کرده ام؟ باور می کنم نبودنش را؟ رییسم چگونه می خواهد تاب بیاورد نبودن پدرش را؟

پ.ن: هیچ وقت در حال عبور از خیابان اسمس نخوانید.نزدیک بود تصادف کنم!

289

بدترین چیز دنیا می دانید چیست؟ نمی دانید؟ وای بر ندانندگان. وای بر نادانان. اصلا گاوان و خران باربردار، به زآدمیان مردم آزار. حالا زیاد به اینکه به این شعر چه ربطی داشت گیر ندهید شاید شما نمی دانید.هوووم... داشتم می گفتم بدترین چیز دنیا دیدن دوستان است. آدم که با سالی یکبار دیدن دوستانش سیر نمی شود،دل آدم خر است.بعد از دیدنشان نمی فهمد که باید از قبل گشادتر شود.عوض انبساط، به انقباض روی می آورد. حتما برای شما هم پیش آمده است که در یک صبح زیبای زمستانی لیوانی برمی دارید که برای خودتان چای بریزید و تا آب داغ را به درون لیوان سرازیر می کنید قارت لیوان در دستانتان به دلیل انبساط ناگهانی می شکند.مکانیزم دل کسخل آدم هم مثل همان لیوان است.ابتدا که تنگ شده بود وقتی ییهو گشاد می شود زارت کم می آورد و بهانه گیری می کند و شما رابه گا می دهد. خوش به حال آدم هایی که در لیوان پلاستیکی چای می خورند...

288

بیایید برایتان یک مثال ملموس بزنم تا بهتر قضیه را درک کنید! فلواقع با اینکه خودم از چادر متنفرم ولی چون می بینم کشف چادر به شکستن دل مامانی عزیزتر از جانم منجر می شود هرجا که زیر سلطه ی او باشد چادری ام و هرجا که از سیطره ی او بیرون بیفتد بدون چادر تردد می کنم. ولی خدا به سر شاهد است تا همین الان نگارنده ی این سطور موقع نپوشیدن چادر ذره‌ای احساس آزادی آن هم از نوع یواشکیش نکرده است. هنر این نیست که وقتی کسی ما را نمی بیند یا حواسش به ما نیست هرکاری دلمان خواست بکنیم و بعد هم دودورودودو سر دهیم و برای آزادی ِ به دست آمده هورا بکشیم.هنر این است که من بتوانم خودم را راضی کنم که جلوی عقیده ی مادرم بایستم و چادر نپوشم.حالا شما این را به آزادی های یواشکی خودتان تعمیم دهید.این را هم در پرانتز و جسارتا عرض کنم که به قول دوستی کل این کارها شوآفی بیش نیست. فقط پشت کیبردها شیر می شویم و بقیه جاها موشیم!

287

هر روز به وبلاگ وارد می شوم قسمت پست گذاشتن را باز می کنم و چند خطی می نویسم و سپس کنترل اِی می گیرم و دیلیت می کنم. همین قدر تخمی.همین قدر بیکار... دارم به این فکر می کنم که کاش می شد قسمتی از زندگی را سلکت کرد و با شیفت دیلیت آن را پاک کرد.اصلا طوری دیلیت شود که با نرم افزارهای ریکاوری نیز بازنگردد. حالا قسمتی از زندگی نمی‌شود قسمتی از مغز که باید بشود.نباید؟ اصلا چرا یکی نمی آید ویندوز من را عوض کند و لینوکس رویم نصب کند که انقدر خشک و تک بعدی نباشم؟ که هی بتوانم به قابلیت هایم چیز میز اضافه کنم؟یعنی اگر می شد چند عدد تخم اضافه روی خودم تعبیه می کردم. تخم های قدیمی ام خشک و پلاسیده شده اند.

پ.ن1: چرا نمی توانم مثل دو سال پیش شاد باشم و همه چیز به تخمم باشد.انگار قبل ترها همه چیز را به تخم پدرم حواله می‌کردم که  با نبودنش انقدر نازک نارنجی شده ام . فی الواقع از سیب زمینی تبدیل به پیاز شده ام!

پ.ن2: دی اکتیور زشت  است:دی

286

فانتزی نوشته شده موجود نمی باشد.لطفا با زدن راهنما از راست سبقت بگیرید.

285

این که چرا ما آدم ها شل نمی کنیم و هی در مواجهه با مشکلات خودمان را سفت تر می گیریم نیاز به تحقیق و تفحص دارد. انگار همیشه یک نفر باید پشت در ایستاده باشد( نمونه اش برادر کسخل بنده) و داد بزند شل کن!!! انگار مثلا شل نکنیم بهمان جایزه ی صلح نوبل می دهند! همین من ِ نوعی را ببین. هیچ وقت در زندگی شل نکرده ام و سفت به گا رفته ام.از همان عوان کودکی که برای یک 19.75 مدرسه را روی سرم می گذاشتم تا همین لحظه که برای هر حرف کوچکی مغز خودم را به گا می دهم.شل کنید عزیزانم. به خدای احد و واحد سوزشش یک لحظه بیشتر نیست.البته باید یک نفر باشد که این را به خودم بگوید و البته تر چقدر این را بهم گفته اند و من کانهو همان حیوان زبان نفهم کار خودم را کرده ام. شل کنید تا سفت نکنندتان...