خیلیها به ناحق! فکر می کنند که ما یزدیها خسیس تشریف داریم. البته بر همگان واضح و مبرهن است که تعدادی افراد خسیس در هر شهری میزیَند که این خساست به زعم من و بقیه ربطی به شهر محل سکونت ندارد و خساست از ذات این افراد نشات میگیرد. خسیس به کسی اطلاق میشود که پول داشته باشد و حتی در موارد ضروری طوری پول خرج کند انگار که دارند جانش را میگیرند. ما یزدیها بیشتر از اینکه خسیس باشیم افرادی هستیم قناعتپیشه و این قناعتپیشگی از کویر میآید. کویری که به غیر از زیبایی بیحدش همهچیز را از ما دریغ کردهاست. شما تصور کن زمانی که تشت تشت رحمت الهی به صورت باران بر سرت نازل میشد ما یزدیهای بدبخت در زیرِ زمین دربهدر به دنبال سفرههای آبِ زیرزمینی و حفر قنات بودیم که چندین سال است قناتها پیدرپی و یکییکی خشکیدهاند و دست به دامن اصفهانیها شدهایم که از این بحث فاکتور میگیرم. چون به زعم من هم آنها حق دارند هم ما. بله...داشتم میگفتم وقتی اجداد ما برای یافتن آب این همه بدبختی را تحمل میکردند طبیعی بود که در مصرف آن قناعت ورزند و صرفهجویی پیشه کنند. وقتی برای به دست آوردن محصولات کشاورزی دربهدر به دنبالخاک حاصلخیزی که علاوه بر حاصلخیز بودن به آب هم دسترسی داشته باشد میگشتند تا نیازهای خوراکی خود را تامین کنند، معلوم است مانند جان از این محصولات مراقبت میکردند و نمیگذاشتند ذرهای حیف و میل شود. (داخل پرانتز بگویم که نسل جدید به دلیل سهولت در دستیابی به همه چیز بویی از قناعتپیشگی نسل قبل نبرده است. ) و خوب طبیعتا وقتی اجداد ما در مصرف آب و غذا صرفه جویی میکردند این قناعتپیشگی به زمینه های دیگر زندگی نیز رسوخ میکرد. من فکر میکنم اجدادِ ما خیلی بیشتر از اجدادِ شما برای زندگیکردن و زندهبودن جنگیدهاند و این روحیهی به قول شماها خساست و به قول من قناعتپیشگی ریشه در کویری بودنمان دارد. شرط میبندم شماها هم اگر در کویر زندگی کنید خیلی زود یاد خواهید گرفت که چگونه از کمترین امکانات بیشترین استفاده را ببرید و این ذات انسانهای کویری است.
من که نه... ولی دخترکی را در همین حوالی می شناسم که... هرروز ِ خدا دلش می گیرد.
من که نه... ولی دخترکی را در همین حوالی می شناسم که... هرروز ِ خدا تنهایی اش مانند چماقی توی سرش کوبیده می شود.
من که نه... ولی دخترکی را در همین حوالی می شناسم که...هرروز ِ خدا دلش بغلی را میخواهد که مال ِ خودش باشد.شانه ای که تکیه گاهش باشد.دست ِ گرمی که گرمی بخش ِ دستانش باشد.
من که نه... ولی دخترکی را در همین حوالی می شناسم که... کسی را میخواهد که وجودش برایش مهم باشد.بداخلاقی هایش..گریه هایش...خنده هایش..
من که نه... ولی دخترکی را در همین حوالی می شناسم که...خیلی تنهاست...
راستش را بخواهید این روزها به شدت درون خودم دنبال دکمه ای میگردم که با فشار دادنش بتوانم ریست شوم.حالا ریست هم نشد به درک.باید مثلا یک امکانی باشد که آدمی بر فرض مثال بینی اش را فشار دهد و یک دفعه میو میو عوض بشود.زندگی شیرین بشود.اصلا یک زیزیگولویی باشد که بیاید ورد بخواند بگوید زی زی گولو آسی پاسی دراکوتا تا به تا و زندگی از نقطه ی صفرش آغاز بشود و آدم به اشتباهات قبلی دسترسی داشته باشد و حواسش باشد آن ها را تکرار نکند.راستی به نظر شما چه کسی در مغز مرضیه برومند ریده بود که این ورد را از خودش اختراع کرد؟ و چگونه در مغز ما ریده بودند؟هاع؟بله داشتم میگفتم.زندگی آدم رفرش بشود.آدم بتواند اشتباهاتش را تکرار نکند...مثلا انتخاب رشته ی اشتباه نداشته باشد...4سال از وقتش را سر هیچ و پوچ به فنا ندهد...آدم های اشتباهی را به زندگیش راه ندهد.خودش وارد زندگی آدم های اشتباهی نشود.آدم های اشتباهی را دوست نداشته باشد.به آدم های اشتباهی دل نبندد...نگذارد آدم های اشتباهی وارد زندگی عزیزانش شوند...خودمانیم ها.خدا هم با این خلقتش هم به ما ریده است هم به خودش.خلقت ازین پرباگ تر سراغ دارید؟از هرطرفش را که بگیری ور ِ دیگرش در می رود.یعنی حقیقتش را بخواهید گاهی احساس میکنم ماها نسخه ی بتای دنیای دیگری هستیم که خدا توی رودربایستی(درست نوشتم؟) مانده است و رویش نمیشود بریزدمان دور .آقای خدا خجالت نکش یک بسملاه بگو ببین آرام می شوی؟ آخر می گویند گفته ای با یاد من دلتان آرام می شود.هیچ وقت روی خودت تست کرده ای؟راستی بخواهی آرام شوی که را یاد می کنی؟بعد که آرام شدی با قلبی مطمئن دکمه ی ریست را بزن و هم خودت را راحت کن هم ما را!