199

فلسفه ی دراز بودن دست ها این است که برای بغل کردن به درد بخورد. می خواهم بروم بدهم دست هایم را کوتاه کنند.مایه ی دق اند این دست ها.همش زل زده اند به حجم خالی روبرویشان که باید دورش حلقه شده باشند ولی نیست.این خیلی بد است.شده است دست هایتان افسردگی بگیرند؟دل و دماغ هیچ کاری را نداشته باشند؟فقط هی بروند زیر چانه تان و به دور دست ها خیره شوند؟هی از خجالت خودشان را زیر سرتان قایم کنند؟دست هم روح دارد.می فهمد وقتی یک چیزی سرجایش نیست.بروم.بروم دست هایم را کوتاه کنم.


من در پاراماخ

198

می دانید؟ به هزار ترفند شیشه ی کوچکی از ادکلنی که استفاده می کرد پیدا کرده بودم و در جای امنی نگه داری می کردم.می خواستم خودش را ندارم بویش را داشته باشم.امروز بعد از چندسال به سراغ همان شیشه ی کوچک رفتم.از آن همه فقط الکل مانده بود.بقیه پریده بود. آخ…فلانی جان…کاش خاطراتت هم می پرید از این ذهن وامانده.مبهوتم از حافظه ام.خاطرات هشت سال پیش را با کیفیت آیینه به یاد می آورم.اما اگر از دیروز بپرسید حافظه ام خش بر می دارد.کاش سی دی خاطرات هشت سال پیشم می سوخت.یکی بیاید این سی دی را بشکند پیلیز.


من در پاراماخ

197

باید باشد

باید باشد یکی که انگیزه ات باشد برای بیدار شدن

باید باشد یکی که انگیزه ات باشد برای شانه کشیدن توی موهایت

یکی که به خاطر او خودت را خوشگل کنی

باید باشد یکی که هرجا شارژت تمام شد به خودت بگویی غصه نخور.تا فلانی را داری غم نداری که!

باید باشد یکی که شانه هایش پناه گریه هایت باشد

یکی که وجودش آرامش بخشت باشد.باید آغوشی داشته باشی برای آرام شدن.

باید باشد یکی که توجه کند به آدمی.

هی هدیه های کوچک بگیرد تا خوشحال شوی.بسته ای لواشک یا یک دانه گل سر مثلن.

باید باشد یکی که نشان بدهد شش دانگ حواسش متعلق به توست.

عاخ که چقدر یکی باید باشد که نیست.

196

می دانید؟آدمی که یک دفعه روحش پر بکشد برود کم کم تبدیل می شود به دیوار.هرکس به طرفش بیاید با سر به دیوار برخورد می کند و کمانه می کند.تقصیر خودمان نیست ها.جسم بی جان کم کم سفت می شود.می شود دیوار بتونی.اما این دیوار که پی ریزی نشده است.کافیست تلنگری بخورد تا ترک بردارد این دیوار.ماها خیلی زود ترک برمی داریم.می شکنیم.تازه جسد شده ایم که.بوی گندمان دنیا را برمی دارد.دور و بری هایمان را هم عذاب می دهیم با بودنی که از نبودن بدتر است.گناهی نکرده اند که باید بوی گندِ احساسات یک مرده ی متحرک را تحمل کنند که.مردشور خودمان و احساساتمان را ببرد.

195

یک روز می رسد که بدون اینکه بفهمی رفته ای، می روی.بدین صورت که نشسته ای درون اتاقت،پشت کامپیوتر حتاع،یا شاید توی اتوبوس،وسط کلاس درس،وسط حرف زدن و معاشرت کردن و هارهار خندیدنت و در هر موقعیت دیگری، و بعد یک دفعه روحت را می بینی که بلند شد و با یک حالت ملویی بای بای کرد و رفت.حتا شاید قول برگشتن هم بدهد.شاید بگوید می روم آب و هوا عوض کنم و برمی گردم.شاید بگوید می روم بازی کنم مقداری.اما کور خوانده ای.بازی بازی پر کشیده است و رفته است سر جای اصلیش.پیش فلان کسک که حتا خیلی وقت است تظاهر کرده ای به فراموش کردنش.تظاهر کرده ای به نبودنش.تظاهر کرده ای به اینکه دایورتش کرده ای به تخمت.سر روح که کلاه نمی رود.صاف پرکشیده است و رفته است کنج دل همان فلان کسک لانه کرده است.متسفم.تا آخر عمرت به همین شکل جسدوار می مانی!

194

فی الواقع به تخمم است که چه فکری می کنید و حتاع ممکن است فکر کنید من بی کلاسم و اینها. اما بدم می آید از این آهنگ های سرکاری.آهنگ هایی که یک گروه عظیم جمع می شوند و مثل کسخل ها فقط آهنگ می رنند.خواندن حتی نقش پشم خر را هم ایفا نمی کند در این آهنگ ها.آهنگ باید خواننده داشته باشد تا آدم بتواند هی شعر و خواننده را دست بیاندازد و هارهار بخندد.خشک و خالی که نمی شود.این همه می زنند و خودشان را جر می دهند آخرش هیچی؟آدم یاد این زندگی تخمی می افتد که.هی بدو هی بدو هی هدف تعیین کن هی کون خودت را جر بده که چه بشود؟آخرش چیست؟به کجا می رسیم بعد از این همه دوندگی؟دسته جمعی داریم خاله بازی می کنیم و حالیمان هم نیست.تازه اگر یک روز یکی از عروسک هایمان را بگیرند چه آه و ناله ها که راه نمی اندازیم.فقط کافیست یک عروسک جدیدتر پیدا کنیم تا همه چیز یادمان برود.این خاله بازی هم که تمام شود نخود نخود هرکه رود خانه ی خود؟خوب آخرش که چه؟ هاع؟همانطور که اصلن درک نمی کنم ملتی را که آهنگ های بی کلام گوش می دهند و لذت می برند و حتا آرام می شوند،درک نمی کنم ملتی را که می گویند زندگی زیباست.شاید در لحظه زیبا باشد.شاید حتا لحظه به لحظه اش زیبا باشد اما وقتی هدفی در پشت این زیبایی نیست پوچ است به نظر من.آرامش هم بیاید سرش را بخورد.

193

1-پدربزرگ و مادربزرگ پدریم هیچ وقت به بچه هایشان محبت نکردند.شاید محبتی هم بود اما نشان نمی دادند.طبیعتن العان هشت عدد انسان بی محبت تحویل جامعه دادده اند که نه چشم دیدن مادرشان را دارند و نه از مرگ پدرشان ناراحتند.تازه یک بار نشستیم درخت قهرهایشان را کشیدیم و دیدیم کسی نیست که با همه ی خواهر و برادرهایش آشتی باشد.

2-پدربزرگ و مادربزگ مادریم بسیار با محبت بودند.اصلن وارد خانه شان می شدی عشق پراکنده بود.وحشتناک به بچه هایشان وابسته بودند و آنها هم به همین صورت.در حدی که نه گذشت بیست سال از مرگ مادرشان و  نه گذشت پنج ماه از مرگ پدرشان هیچ فرقی برایشان ندارد.یک جور دلتنگی می کنند برای هردویشان.هیچ وقت هم تحمل یک ساعت قهر با همدیگر را ندارند.

3-اتاق برادرم ظهرها گرما را از آفتاب می گیرد اما شب ها گرمتر است.می خواهم بگویم گرما را شب ها پس می دهد.

4-محبت کردن باعث پس دادن محبت می شود.درست مثل گرما.

192

راستش را بخواهید خیلی وقت است به یک سوال مهم و اساسی رسیده ام و خیلی با خودم کلنجار رفتم که آن را با شما در میان نگذارم ولی دیدم نمی شود.راستش را بخواهید مخم دیگر گوزیدن که هیچ ریده است و آن این است که چرا؟هاع؟واقعن چرا؟چی شد که اینجوری شد؟یک روز خدا حوصله اش سر رفته بود گفت بیایم گل بازی کنم و یک دفعه دید انسان ساخته است؟بعد فک کرد بادکنک ساخته است آمد تویش را فوت کند که بادکنک بازی کند در انسان روح دمیده شد و یک دفعه ایستاد و گفت های اوری بادی؟هو آر یو دویینگ؟و بعد خدا به خودش گفت ای ول من چقد خفنم؟چقد خوبم؟آی فرشته ها بیایید هوا کنید بینم؟بعد این که می گویند خدا می خواسته انسان را امتحان کند یعنی چه؟آقا خودت می سازی خودت را امتحان کن خو.به آدم بخت برگشته چکار داری؟سوالی که من از شما آقای محترم که اسمت را گذاشته ای خدا دارم این است که همه ی کارهایت پسکی است؟خودت باید هی ویرایش چندم از انسان ها می دادی ندادی حالا می گویی امتحان؟امتحان عنه؟خوب است من بروم بچه پس بیندازم بعد ولش کنم توی اشتماع و بگویم می خواستم امتحانش کنم هاع؟خودت را خوش می آید؟چرا؟هاع؟واقعن چرا؟

191

حواست هست دل جان؟

پیر شده ای بی که جوانی کرده باشی.

پیر شده ای بی که یک بار واقعن تپیده باشی.از ته تهت.

همه ی تپیدن هایت مصنوعی بوده دل جان!از سر ناچاری حتا.

حواست هست؟

حواست نیست دل جان که هنوز اول راهی و به آخر راه رسیده ها شبیهی.

حواست نیست که بای دیفالت گرفته ای و یک روز که شادی خودت متعجب می شوی.

حواست هست که حجم غم درونت دارد روز به روز بزرگتر می شود و شادی ها را می خورد؟

این غم های بدمصب خیلی شکموئند.می خورند شادی ها را.رژیم حالیشان نیست که.

می ترسم یک بارکی تمام شوم.غم کلن بخورد و ببرد مرا.بشوم توده ی غم متحرک.

حواست نیست دل جان.

حواسم نیست.

190

رفتم توی خیابان مسجد جامع و بدون اینکه نیم نگاهی به آن عظمت بکنم و حتی به خارجکی ها وقع بنهم هی گشتم و گشتم که مانتوی نخی پیدا کنم و و آخر هم مانتو پیدا کردم و هم شال، و جفتش هم ترمه می باشد.حالا به تخمم که ممکن است ملت بگویند ترمه قدیمی است و فیلان. من که باش حال می کنم به تخمدانم که بقیه حال نکنند و یک حس کلاسیک گونه ی خوبی دارد.هرکسی به اصلش برمی گردد و اصل من هم ترمه و شَعربافی می باشد و ما خانوادگی شعرباف بوده ایم اصلن.ممکن است شما ندانید که شعرباف  کیست و شعربافی چیست. خوب بدانید عزیزانم به درد آینده تان می خورد.شعرباف همان نساج است و شعربافی همان نساجی می باشد که به زبان قدیمی یزدی است.هاع داشتم می گفتم.مانتو خریدم یازده تومان و چه کسی می گوید که گرانیست اینجا؟همه چی ارزان است و غرور از همه چیز ارزانتر.و در اینجا ربط نداشت اما قافیه داشت.امروز هم سر خاک پدربزرگم رفتیم که سورپرایزش کنیم و موفق شدیم.راستش را بخواهید خیلی دل تنگش شده ام.درست است که وقتی بود دیر به دیر می دیدم اورا.اما بودنش قوت قلب بود.سوپاپ اطمینان بود.خیلی زمخت شده ام از بعد از رفتنش.کامل قابلیت این را پیدا کرده ام که ملت را پر و پُت کنم.هار شده ام بعد از رفتنش.راستی پدربزرگم شعرباف بود.