فلسفه ی دراز بودن دست ها این است که برای بغل کردن به درد بخورد. می خواهم بروم بدهم دست هایم را کوتاه کنند.مایه ی دق اند این دست ها.همش زل زده اند به حجم خالی روبرویشان که باید دورش حلقه شده باشند ولی نیست.این خیلی بد است.شده است دست هایتان افسردگی بگیرند؟دل و دماغ هیچ کاری را نداشته باشند؟فقط هی بروند زیر چانه تان و به دور دست ها خیره شوند؟هی از خجالت خودشان را زیر سرتان قایم کنند؟دست هم روح دارد.می فهمد وقتی یک چیزی سرجایش نیست.بروم.بروم دست هایم را کوتاه کنم.
می دانید؟ به هزار ترفند شیشه ی کوچکی از ادکلنی که استفاده می کرد پیدا کرده بودم و در جای امنی نگه داری می کردم.می خواستم خودش را ندارم بویش را داشته باشم.امروز بعد از چندسال به سراغ همان شیشه ی کوچک رفتم.از آن همه فقط الکل مانده بود.بقیه پریده بود. آخ…فلانی جان…کاش خاطراتت هم می پرید از این ذهن وامانده.مبهوتم از حافظه ام.خاطرات هشت سال پیش را با کیفیت آیینه به یاد می آورم.اما اگر از دیروز بپرسید حافظه ام خش بر می دارد.کاش سی دی خاطرات هشت سال پیشم می سوخت.یکی بیاید این سی دی را بشکند پیلیز.
باید باشد
باید باشد یکی که انگیزه ات باشد برای بیدار شدن
باید باشد یکی که انگیزه ات باشد برای شانه کشیدن توی موهایت
یکی که به خاطر او خودت را خوشگل کنی
باید باشد یکی که هرجا شارژت تمام شد به خودت بگویی غصه نخور.تا فلانی را داری غم نداری که!
باید باشد یکی که شانه هایش پناه گریه هایت باشد
یکی که وجودش آرامش بخشت باشد.باید آغوشی داشته باشی برای آرام شدن.
باید باشد یکی که توجه کند به آدمی.
هی هدیه های کوچک بگیرد تا خوشحال شوی.بسته ای لواشک یا یک دانه گل سر مثلن.
باید باشد یکی که نشان بدهد شش دانگ حواسش متعلق به توست.
عاخ که چقدر یکی باید باشد که نیست.
می دانید؟آدمی که یک دفعه روحش پر بکشد برود کم کم تبدیل می شود به دیوار.هرکس به طرفش بیاید با سر به دیوار برخورد می کند و کمانه می کند.تقصیر خودمان نیست ها.جسم بی جان کم کم سفت می شود.می شود دیوار بتونی.اما این دیوار که پی ریزی نشده است.کافیست تلنگری بخورد تا ترک بردارد این دیوار.ماها خیلی زود ترک برمی داریم.می شکنیم.تازه جسد شده ایم که.بوی گندمان دنیا را برمی دارد.دور و بری هایمان را هم عذاب می دهیم با بودنی که از نبودن بدتر است.گناهی نکرده اند که باید بوی گندِ احساسات یک مرده ی متحرک را تحمل کنند که.مردشور خودمان و احساساتمان را ببرد.
1-پدربزرگ و مادربزرگ پدریم هیچ وقت به بچه هایشان محبت نکردند.شاید محبتی هم بود اما نشان نمی دادند.طبیعتن العان هشت عدد انسان بی محبت تحویل جامعه دادده اند که نه چشم دیدن مادرشان را دارند و نه از مرگ پدرشان ناراحتند.تازه یک بار نشستیم درخت قهرهایشان را کشیدیم و دیدیم کسی نیست که با همه ی خواهر و برادرهایش آشتی باشد.
2-پدربزرگ و مادربزگ مادریم بسیار با محبت بودند.اصلن وارد خانه شان می شدی عشق پراکنده بود.وحشتناک به بچه هایشان وابسته بودند و آنها هم به همین صورت.در حدی که نه گذشت بیست سال از مرگ مادرشان و نه گذشت پنج ماه از مرگ پدرشان هیچ فرقی برایشان ندارد.یک جور دلتنگی می کنند برای هردویشان.هیچ وقت هم تحمل یک ساعت قهر با همدیگر را ندارند.
3-اتاق برادرم ظهرها گرما را از آفتاب می گیرد اما شب ها گرمتر است.می خواهم بگویم گرما را شب ها پس می دهد.
4-محبت کردن باعث پس دادن محبت می شود.درست مثل گرما.
راستش را بخواهید خیلی وقت است به یک سوال مهم و اساسی رسیده ام و خیلی با خودم کلنجار رفتم که آن را با شما در میان نگذارم ولی دیدم نمی شود.راستش را بخواهید مخم دیگر گوزیدن که هیچ ریده است و آن این است که چرا؟هاع؟واقعن چرا؟چی شد که اینجوری شد؟یک روز خدا حوصله اش سر رفته بود گفت بیایم گل بازی کنم و یک دفعه دید انسان ساخته است؟بعد فک کرد بادکنک ساخته است آمد تویش را فوت کند که بادکنک بازی کند در انسان روح دمیده شد و یک دفعه ایستاد و گفت های اوری بادی؟هو آر یو دویینگ؟و بعد خدا به خودش گفت ای ول من چقد خفنم؟چقد خوبم؟آی فرشته ها بیایید هوا کنید بینم؟بعد این که می گویند خدا می خواسته انسان را امتحان کند یعنی چه؟آقا خودت می سازی خودت را امتحان کن خو.به آدم بخت برگشته چکار داری؟سوالی که من از شما آقای محترم که اسمت را گذاشته ای خدا دارم این است که همه ی کارهایت پسکی است؟خودت باید هی ویرایش چندم از انسان ها می دادی ندادی حالا می گویی امتحان؟امتحان عنه؟خوب است من بروم بچه پس بیندازم بعد ولش کنم توی اشتماع و بگویم می خواستم امتحانش کنم هاع؟خودت را خوش می آید؟چرا؟هاع؟واقعن چرا؟
حواست هست دل جان؟
پیر شده ای بی که جوانی کرده باشی.
پیر شده ای بی که یک بار واقعن تپیده باشی.از ته تهت.
همه ی تپیدن هایت مصنوعی بوده دل جان!از سر ناچاری حتا.
حواست هست؟
حواست نیست دل جان که هنوز اول راهی و به آخر راه رسیده ها شبیهی.
حواست نیست که بای دیفالت گرفته ای و یک روز که شادی خودت متعجب می شوی.
حواست هست که حجم غم درونت دارد روز به روز بزرگتر می شود و شادی ها را می خورد؟
این غم های بدمصب خیلی شکموئند.می خورند شادی ها را.رژیم حالیشان نیست که.
می ترسم یک بارکی تمام شوم.غم کلن بخورد و ببرد مرا.بشوم توده ی غم متحرک.
حواست نیست دل جان.
حواسم نیست.
رفتم توی خیابان مسجد جامع و بدون اینکه نیم نگاهی به آن عظمت بکنم و حتی به خارجکی ها وقع بنهم هی گشتم و گشتم که مانتوی نخی پیدا کنم و و آخر هم مانتو پیدا کردم و هم شال، و جفتش هم ترمه می باشد.حالا به تخمم که ممکن است ملت بگویند ترمه قدیمی است و فیلان. من که باش حال می کنم به تخمدانم که بقیه حال نکنند و یک حس کلاسیک گونه ی خوبی دارد.هرکسی به اصلش برمی گردد و اصل من هم ترمه و شَعربافی می باشد و ما خانوادگی شعرباف بوده ایم اصلن.ممکن است شما ندانید که شعرباف کیست و شعربافی چیست. خوب بدانید عزیزانم به درد آینده تان می خورد.شعرباف همان نساج است و شعربافی همان نساجی می باشد که به زبان قدیمی یزدی است.هاع داشتم می گفتم.مانتو خریدم یازده تومان و چه کسی می گوید که گرانیست اینجا؟همه چی ارزان است و غرور از همه چیز ارزانتر.و در اینجا ربط نداشت اما قافیه داشت.امروز هم سر خاک پدربزرگم رفتیم که سورپرایزش کنیم و موفق شدیم.راستش را بخواهید خیلی دل تنگش شده ام.درست است که وقتی بود دیر به دیر می دیدم اورا.اما بودنش قوت قلب بود.سوپاپ اطمینان بود.خیلی زمخت شده ام از بعد از رفتنش.کامل قابلیت این را پیدا کرده ام که ملت را پر و پُت کنم.هار شده ام بعد از رفتنش.راستی پدربزرگم شعرباف بود.