از این بالا که به زندگیم نگاه می کنم می بینم که زندگیَم درست همانند تاریخ قمری که به قبل از هجرت و بعد از هجرت تقسیم میشد به قبل از بیماری و بعد از بیماری مامانه تقسیم بندی شده است.بدین صورت که قبل از بیماریش یک انسان سرخوش ِ زیر کار در رو ِ الدنگ بودم.و العان به یک انسان ِ سرنخوش ِ زیر کار در نرو ِ الدنگ تبدیل شده ام.شما که غریبه نیستید دکتر ها گفته اند عضلات قلبش ضعیف شده است.گفته اند ضربان قلبش پایین آمده است.البته این مورد دومی را خودش هم نمی داند.دکدرها گفته اند باید حرص نخورد و پدری دارم بهتر از برگ درخت که حتاع با راه رفتنش هم مادرم حرص می کند و تنها راه حلی که به ذهن ناقص من می سد این است که برای سلامتی مامانه این دو کبوتر عاشق را از هم جدا کنیم و من تبدیل به یک انسان ترسنده شده ام که هی به بالای سرش می روم و نفس کشیدنش را چک میکنم.دکدرها گفته اند باید استراحت مطلق داشته باشد و این ها خانوادگی استراحت مطلق برایشان تعریف نشده است.هی دوست دارد کار کند و راه برود و هی به یاد پدربزرگم می افتم که دایی ِ بدبختم با او هم همین بساط را داشت و حریف نمیشد که استراحت مطلق را به او بفهماند.
می دانید؟همانگونه که وقتی پولی به دستم برسد نمی گذارم ساعتی از رسیدنش به دستم برسد و همچون موجودی نجس با آن برخورد می کنم و خرجش می کنم که مبادا چیزی توی دستم بماند و بعدترش به گدایی می افتم، که خدا خیر بانک ها بدهد که پول را از آدمیزاد می گیرند وگرنه من همیشه هشتم گرو نهم بود،در مورد احساساتم هم همین گونه عمل می کنم بدین صورت که همه ی احساسم را یک جا خرج می کنم و در مقابل احساسی که قابل گفتن باشد به دست نمی آورم.می خواهم بگویم کاش احساسات هم بانک داشت و آدمی می توانست زیادی هایش را در بانک نگه دارد که ولخرجی نکند و ریخت و پاش نکند احساسش را،برای آدم های ارزان قیمت.که وقتی به یک گران قیمتش می رسی ببینی احساسی نیست که.مرده ای.تمام شده ای.چگونه خرج کنی؟احساس را که نمی شود از پدر و مادر و برادر قرض کرد که!