48

الان احساس بدبخت بودگی مفرط بر من مستولی شده است. و نمی دانم این بدن عزیزم که انقدر خوب هم بهش میرسم خدایی چه مشکلی دارد با من؟ بدن عزیز..خوبی؟من با تو شوخی دارم؟ زیر دسته ی عینک هم جاییست که جوش بزند؟ که نتوانم عینکم را در بیاورم حتی؟ چرا همیشه می گردی بدترین جاها را پیدا می کنی ها؟ اصلن مگر من با چشمانم غذا خورده ام؟ و امروز هم یک تزی دادم که هیچ کس به من وقعی ننهاد و آخر من از بی وقع نهاده بودن می میرم و این خیلی بد است که اینها به تزهای من می خندند و قبول نمی کنند که برویم و از هر بانکی در سراسر ایران 50 هزار تومان بدزدیم و پولدار شویم و آخر 50 هزارتومان چیست که به خاطرش ما را دستگیر کنند و تازه می نشینند یک دل سیر به ما می خندند و این مفرح ذاتشان می شود مانند گوز.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد