84

روز قبل از اینکه بره تو کما می خواستم برم ملاقاتش،از پشت مانیتور می شد ببینم فقط.رییسم اجازه نداد نیم ساعت دیرتر برم.با سرعت 50 کیلومتر رو رفتم و برگشتم.سر ساعت همیشگیم سر کارم بودم.کل هفته هم نتونستم برم دیدنش، رئیس عنم نمی ذاشت.البته دیدنش هم فرقی نمی کرد.تو کما بود.آخر وقت ملاقات اجازه می دادن یه نفر بره تو.جمعه با هزار ذوق و شوق رفتم دیدنش.می خواستم برم تو از نزدیک ببینمش.وقتی رفتم تو: هی گفتم بابا،با هر بابایی که گفتم نفس زد،تو کما بود اما صدامو می شنید به قرعان.گفتم بابا،نفس نفس زد،منم وحیده،نفس زد،همون نوه که می گفتی خیلی واسم عزیزه،نفس زد، طاقت نیاوردم اومدم بیرون،اونروز گذاشتن بقیه هم ببیننش همه می گفتن صداش که می زدیم نفساش فرق می کرده،می خواسته جوابمون بده.ساعت ده و نیم بود مامانم تو هال خواب بود.گوشیم زنگ خورد شماره داییم روش بود.گوشی که برداشتم دوست داییم یه چیزایی هی گف،نمفمیدم که،صدای فریادای داییم نمیزاش هیچی بفمم،بریده بریده گفتم مردن؟دیدم یا ابلفض، مامانم دم در اتاقم واساده،اصن نفمیدم چطو فمید که گوشیم زنگ خورده،تا گفتم مردن گوشیمو از دستم قاپید و خبرو که شنید پرت کرد گوشیو و خودشو رو زمین مچاله کرد و شروع کرد به خود زدن و گریه کردن،هی می گف بی کس شدم،هنوز پاهاش سیاس.

نظرات 2 + ارسال نظر
محمدحسن عبدی پنج‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:09 ب.ظ http://1hasan.blogsky.com

خدا رحمت کنه پدریزرگتون رو. تسلیت میگم

ممنون

گربه تنها سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:15 ق.ظ

شنوایی آخرین حسی هست که از بین میره
روحش شاد باشه ... ولی دلیل نمیشه که تو خودت را ناراحت کنی و روح پدربزرگ را هم برنجونی
چون اون دوست نداشت شما رو غمگین ببینه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد